یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیشب عکست رو دیدم. نوشته بود سال دیگه نیستی. حد اقل نزدیک نیستی.

خب اولین مسئله ای که مطرح می شه اینه که چرا همین مدت که بودی، نتونستم بیشتر باهات باشم.

توی ذهنم آدم های خیلی زیادی هستند که هیچ وقت نمی تونم توصیف کنم چقدر دوسشون دارم، ولی خب هیچ وقت هم اون قدر به هم نزدیک نبودیم.

بعضی هاشون حتی ممکنه نقششون توی زندگیم از یه رهگذر هم بالاتر نره.

دیشب که عکست رو دیدم، حواسم نبود که دیروز تولدته، ولی دلم خواست برات بنویسم. و بگم که چقدر برام عزیزی.

البته وقتی داشتم به امروز 26 ام فکر می کردم تولد تو هم توی ذهنم بود :)

خب من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم. بزرگ تر از همه درد داشتن رو. درد اطرافیان! درد جامعه، این چیزایی بود که شاید خیلی خوب در تو دیدم. 

وبلاگ داشتن رو. متفاوت بودن رو! ارتباطات متفاوت رو. خیلی چیز های دیگه. آروم و منطقی بودنت رو دوست داشتم. 

همییشه تحسینت می کنم، و دوست دارم که این مدت بتونیم با هم باشیم. شاید شروع یه کار مشترک، بحث یا مطالعه ی مشترک بتونیم داشته باشیم.

مراقب خودت باش. منم گوشه ی ذهنت داشته باشی، برام ارزشمنده :)


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۰
نرگس فتان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ دی ۹۴ ، ۰۴:۰۲
نرگس فتان

آخیش! دوباره شب امتحان حس نوشتن رو داره زنده می کنه! من که از خدامه! خسته شدم بس که نشد بنویسم.

نوشتن یه ارتباط مستقیمی با امید داره. واسه من حد اقل این شکلی بوده! امید تغییر.

می ترسم یه روزی برسه اطرافیانم، بچه هام مثلا بگن که مهدی همینه، شخصیتش شکل گرفته، بیش از این نمی شه ازش انتظار داشت.

خیلی خیلی زیاد پیش اومده اراده کنم که یه رفتاری رو تکرار نکنم، ولی نشده.

به قدری که دیگه وقتی با خودم می گم که این کار رو دیگه نمی کنم، خودم باورم نمی شه.

یا خیلی وقت ها سعی کردم یه عادتی توی خودم ایجاد کنم، که همیشه یه هفته طول کشیده! و هیچ وقت ادامه پیدا نکرده.

این حس عدم توانایی واقعا بده. البته معمولا فکر می کنم روش خوبی اتخاذ نکردم.

اصلا نیومده بودم این رو بگم. :)

 

خواستم بگم که منتظر یه روزی ام که با خدیجه زیر یه سقف قرار بگیریم و زندگی رو "واقعنی" شروع کنیم.

با هم آهنگ گوش بدیم، کتاب بخونیم، غذا بخوریم، مخصوصا صبحونه :) مهمون بیاد واسمون، بریم کوه، دربند، بریم پارک بریم سینما تئاتر، دانشگاه اصن!

هعی.

راستی واستون پیش اومده کسی از دوری تون چشماش تر بشه؟ 



دل شکستن، خیلی چیز بدیه!! ! خب گاها ناخودآگاه پیش می آد، حس شرمندگی اش می مونه!

خب چه می شه کرد، باید جبران کرد. چیزی که همیشه توانش رو داشتم. :) 

یا فکر می کنم داشتم.


برای همه زندگی خوب و آرومی آرزو می کنم. قطعا نقش خودتون توی ایجاد این زندگی از هر کسی بیشتره!

بالاخره این دنیا باید یه چیزایی داشته باشه که دوست دارید. پیدا کنید و باشون زندگی کنید. این چیزا، می تونه مفاهیم، افکار، کتاب، آهنگ، فیلم، شرایط کاری، محیط های خاص، رنگ و هر چیز دیگه ای باشه. چای به طور ویژه!


دوست دارم که خونه ام (محل زندگی ام) یه بالکن داشته باشه، رو به طبیعت، دو تا صندلی و چایی دم کرده!

یک حیاط داشته باشه، ترجیحا توی خونه درخت و گل و گیاه هم باشه، تو زمستون یه آتیش درست کنیم، شب ها بشینیم دورش! 

خاطره بگیم، خاطره بسازیم :) 


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۰
نرگس فتان

بعضی وقت ها هم که می خوام بنویسم یادم می آد که شاید بعضی ها بعد از خوندن اینجا بگن: رطب خورده منع رطب کی کند؟

یا بگن که کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی

یا هر چیز دیگه ای که بگه آقای به ظاهر صلاح، تو اگر قرآن بدین نمط خوانی، ببری رونق مسلمانی

بله! این است.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۶
نرگس فتان