--
"السنخیه علة الانضمام "
ولی، نمی دانستم این سنخیت چیست؟
دنبال "گمشده" ام بودم. برای همین می خواستم تو را تلاوت کنم. و پازلت را تکمیل.
تو "حکمت" من بودی، بی آن که من چندان بویی از "ایمان" برده باشم.
دوست داشتم ببینم پشت آن سکوت رویایی نقش بسته بر لب هایت ، چه پنهان کردی.
دوست داشتم شبی از صحبت هایی که به هیچ گوشی نرسیده است، سیرابم کنی.
دوست داشتم ساعتی پیاده روی کنیم و تو بگویی و بگویی و من غرق روی ماهت.
"تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت، من همه محو تماشای نگاهت".
دوست داشتم یکی از آن همه خواب تعبیر می شد.
راستش را بخواهی، حل شد. حلش کرد.
اکنون لب های من هم رنگی از آن سکوت به خود گرفته است. بی آن که نیاز باشد که،"بر بیاید از تمنای ..."
"شمه ای از آنچه دیدی"، باز نگفتی، ولی باد به گوشمان رساند.
دیگر می دانم چه چشیده ای.
حتی اگر ندانم. می دانم از آنچه من بویی از آن بردم، بزرگ تر نیست.
باید در همین حوالی باشد.
دیگر درکت برایم مشکل نیست.
دیگر در مقابلت، از آن طفل که در برهوت می زیست و هر لحظه کودکی اش جلوی چشمانش بالا و پایین می پرید، و هر لحظه ممکن بود "کوتاه کند قصه ی زهد دراز من"، کمی فاصله گرفته ام.
من دارم شبیه ات می شوم.
--
سکوتی که پشتش حرفی نباشد، ارزشی ندارد.
البته می توان نقشش را بازی کرد. ولی رویایی نیست.
دو مشت، هر دو بسته است. اما یکی گل، یکی پوچ.
--
این آخرین از تو نوشتن بود.
ختامه مسک :)
--
پ.ن:
آن هایی که می گفتند، چندان هم غ ق درک نیستم، باید این پست را با تمام وجود بفهمند. و گرنه به درک حسم، ره نبرده اند.
هدیه:
خوشتان آمد، مرا هم در شادی تان شریک کنید.
بهار و
سبزار و گل
میان دشت دامنت
به وسعت کرانه ها
کودکی که می دود
نخی به دست کوچکش
که می رسد به آسمان
و رقص بادبادکی
که می درد سکون این جاودانه را
و می دهد خبر،عبور بی محل لحظه ها را
درین حضور سبز
مردی نهاده سر بر آرزوی نسل ها
نگه فراز و رو به اوج
می پروراند پرواز را
پ.ن:
اگر معتفک می شوید و مرا هم دعا می کنید، باید بگویم که در مورد مسئله اعتکاف در مسجد دانشگاه، استفتا کنید، چون بعضی ها از جمله آیت ا... مکارم گفتند که باید در مسجدی باشد که همه ی اقشار نماز بخوانند در آن، من خودم متوجه حکم صحیحش نشدم، ولی خب، کسی دقیق در جریان بود به بنده هم اطلاع بده!
تشکرات