یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

مرجان

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

چقدر نفسم سخت بالا و پایین می شود.

دیدنت برایم ناگوار است. تو را که باید ببینم و ساکت و آرام از کنارت بگذرم.

باید غرورت را تحمل کنم. و خود را مغرور تر نشان دهم.

مبادا خیال کنی که صنمی با تو داشته باشم.

در نزدیکیت می نشینم.

با خود می گویم این همه غلغله و ولوله ای که در دل و سر من است، را اگر متوجه می بودی، این قدر آرام می ماندی؟

سرت در کتابت هست و بی آن که به حضور من اعتنایی داشته باشی مشغول درس خواندنی.

من هم تظاهر می کنم که حضورت برایم مهم نیست.

حال آنکه بار ها طول و عرض فلان جا را پیموده ام تا لحظه ای تماشایت کنم.

بارها دیر هنگام، حتی موقعی که مطمئن بودم نیستی، دنبالت گشته ام.

ساعت هایی که حضور هیچ کس را انتظار نداشتم.

و چه اتفاقی است که هر بار، تو را باید ببینم.

و بعد، خیلی آرام و بی اعتنا از کنارت بگذرم.

شب ها با فکر تو به خواب می روم. خواب تو را می بینم.

روز ها احتمال سنجی می کنم که در چه ساعتی در چه مکانی هستی.

ولی دم نمی زنم.

مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم

تو را می بینم و میلم زیادت می شود هردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دمی تا کی

دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم

نمی دانم، نمی دانم چقدر می توانم تحمل کنم این حالت را؟

می ترسم عاقبت این ضعف، مرا به نفرت از تو وادارد.

تو که این همه بی عیبی.

حتما می گویی لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ.

راستش هنوز در مقام عاشقی نیستم.

اگر عاشقت بودم، ذره ای دریغ نمی کردم. تمام همتم را بسیج می کردم

ولی من را عاملی خارجی باز می دارد از با تو بودن.

و تو خود آن قدر مثل کوهی، که آدم از هیبتت می هراسد.

تو مرا بار ها با همین روی زرد و بی روحت، خفه کرده ای و کشته ای و سوخته ای و خاکستر کرده ای .

کافی است فقط وقتی مرا می بینی، دو باره مثل همان روز نخست، لبخند بزنی و صورتت به احترام و صمیمیت گل بیندازد.

همین کاری که برای همه می کنی.

و از من دریغ می داری.

می دانم همان چند حرفی که از من شنیدی، مرا به گونه ای دیگر برایت جلوه داده است.

همان چند حرف ساده ای که بی پاسخ گذاشتی

و پس از آن دل مرا در جوشیدن.

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سر گرانی صفت نرگس رعنا باشد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۹
نرگس فتان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی