به قول رفیق بعضی از کارا هویت ما رو درست می کنه. یعنی تو مسئولشون هستی اما بعدش تو رو می سازن. شاید بیشتر بار مسئولیتش هم به همین باشه که تو به خودت می گی الان من چی کار کردم.
کارم بهینه بود؟ ارزشمند بود؟ قسمتی از کار رو پیش بردم یا نه؟
مدتیه که نمی تونم خوب کار کنم. یکی از دلایلش اینه که وقت کمی با همکارام هستم. روزایی که اونا هستن بیشتر کلاسم.
اعتماد به نفسم کم شده و احساس می کنم تصمیم های خوبی نمی گیرم.
بعضی کار ها رو باید ببرم جلو که به خاطر حجم زیادشون و خلاقیت کم خودم، نمی تونم این کارا رو بکنم. یعنی تا حالا نتونستم و لازمه بیشتر تمرکز کنم.
حس یک معماری رو دارم که باید نقشه یک ساختمون بزرگ رو دقیق بکشه و به همه جاش فکر کنه، هم کف، پنجره ها، راه پله، فضاهای باز و اتاق ها و طبقه های بالاتر. ولی مغزم در حد یک طبقه جواب می ده.
برنامه ریزی های بلند مدتم تا حالا خیلی بد بوده و در من نهادینه شده که نمی تونم این کار رو خوب کنم.
از طرفی مدیریت با کار کردن یه ذره فرق داره. اولش همه کارا رو خودت می کنی، بعدش که می گی بذار کارا رو تقسیم کنم و خودم کمک کنم، می بینی که هیچ کاری جلو نمی ره. بعدش می بینی هیچ کاری داری نمی کنی. و حتی یادت رفته کار کردن.