باز رسید روزهای سفید.
دو سال پیش، برای بار اول تجربه اش کردم.
سحر اول، قبل از اذان، نشسته بودیم تو حیاط مسجد. صحبت می کردیم زیر نور ماه، کنار حوض، نسیم فوق العاده ای بود.
بحثمون این بود که ای کاش حیاط هم جز مسجد بود و می تونستیم توش بمونیم. یکی از بچه ها که کلا شب ها می رفت توی حیاط و خوش بود.
اولش نمی فهمیدیم داره چی میشه. اغلبش هم بازی می کردیم و می گفتیم و می خندیدیم. یادمه مرتضی گیر داده بود به یه آخونده که اون دنیا، ما کنیزک داریم؟
بعد خانم هامون هم غلمان دارن؟ خب این چه بهشتیه؟ شما غیرت ندارید می خواین برید بهشت؟ من که نمی رم و ... :))
اره، اولش نمی فهمیدیم چی داره می شه. دم اذانی یه نمازی هم می زدیم حالا. شب دوم دقت کردم بعضیا سر نماز یه حالی می شدن. از همین دار و دسته ی خودمون. اراذل بدلند باز.
ولی آخرش که ام داوود تموم شد، اذان مغرب رو خوند، تازه فهمیدم که جدا شدن چقدر سخته. دیگه نمی شد خودت رو کنترل کنی. مثل بچه ای که از شیر مادر جداش کنن.
ولی تموم شده بود دیگه. چه کارش می شد کرد.
قول دادم سال بعد هم برم.
رفتم، خوب بود. ولی نه به قدر بار اول.
امسال اما، متاسفانه خبری نیست.