چوب خدا
البته فک کنم خیلی وقته که این طوری هستم، ولی امروز پس از تهدید دیروز، خدا قشنگ و علنی فرمود که قضیه چیه!
حالا این هیچ!
باور نمی کنید، خودم هم باور نمی کنم، پس از 20 سال از عمرم، امروز داشتم به عکسم نگاه می کردم، دیدم همیشه عکسم یه چیزیش می لنگه، دقت کردم، دیدم چشام میزون نیست. [تعجب]
به برادرام گفتم، هیچ کس پی نبرده بود، به بابام گفتم گفت: آره، نمی دونستی؟؟؟
من داشتم شاخ در می اوردم! اصلا یه وضعی! پس از 20 سال تازه فهمیدم که چشام مشکل دارن :))
حالا بگذریم، توی واقعیت هیچ کس خبر نداره، ولی توی عکس کلا مشهوده!
یعنی الان من دیگه شوخی نکنم بات؟؟؟؟ جواب نمی دی! داری الان می خندی حتما!
---
سکانس جدی:
" وقتی حالم بد می شه، بیش تر از این که حالم بده، ازین ناراحت می شم که باید دوباره برم سراغ خدا!
اصلا وقتی با یه خواسته میام سراغ خدا، از خودم بدم می آد!
شرمنده می شم، می دونم می ده، و این شرمندگی رو بیش تر می کنه!
یعنی من هرچی بدتر می کنم، اون بیش تر شرمنده می کنه!
موندم من جواب این همه شرمندگی رو چطور بدم،
خدااااااااا، خسته ام، هیچ کار خوبی ازم سر نمی زنه، کی آدم می شم،
"
سکانس 2:
"این یه مدت شوخی کردیم، احساس تمسخر بم دست می ده،
اولا که توی همین شوخی ها خیلی حرف می زنم، گر گوش جان بدید
ثانیا که حالا می تونم بگم :با دل خونین لب خندان بیاور هم چو جام
الان احساس می کنم خیلیا جدی نمی گیرند دیگه حرفامو، یه کمکی هم دردامو، ولی عیب نداره
می ارزه، به لبخند شما می ارزه
"
کات.
خوب، من که قیافه ای نداشتم از همون اولشم، حالا چیه؟ نقطه ضعف گرفتی؟
:((
کم اوردم، همیشه با هر کی شوخی می کردم، می دونستم جنبه شوخی ندارم خودم!
خودم یه چی می گم، انتظار دارم طرف بفهمه دارم شوخی می کنم،
بعد اون یه چی می گه، که به نظر خودش شوخیه، ولی من جدی می گیرم و ناراحت می شم!
الان چیه، شوخی تو هم این شکلیه؟ نه؟ جدیه؟
فدای سرت،
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ساز که خواهی بزن و بنوازم
پ.ن:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
سلاممو بش برسونید
بگید که کارمو راه بندازه
و ازش معذرت خواهی کنید
بگید فهمیدم
گرفتم