خاطره
می گم تمرین دارم! تو هم داری! اون پروژه ات رو هم تایپ نکردم.
گفتمش خو نمی آم و اینا! سرما خوردم پشت موتور دیگه لرز هم می گیرم.
بالاخره گفتمش می ری خوش گذرونی، گفت نه! گفتم خب اگه خوش گذرونی بود،می آمدم :دی! خلاصه رفتیم.
همون اول گفت مهدی دلم گرفته! جلو بچه ها نخواستم بگم! گفتم بریم بیرون بات حرف بزنم.
منم ناراحت شدم تو دلم که چرا سماجت کردم واسه بیرون رفتن! همون اول بم گفت باید می رفتم! گناه داره بنده خدا دلش گرفته! به من هم می گن دوست؟
بعد دیگه ساکت شدم، که نگه فضولی می کنه و اینا! گفتم بذار خودش صحبت کنه.
برد منو بالا شهر و گفت به نظر من یوسف آباد بهترین جای تهرانه! توی یوسف آباد گفتم آره، به نظرم خودمونیه!نه خیلی بالا شهریه، نه بی کلاسه و اینا.
بعد رفتیم طرف انقلاب، وقت نماز بود، از قبل هم گفته بود وضو بگیرم، رفتیم نماز.
بعدش هم گفت که یه آشی هست اینجا حرف نداره! بریم آش بزنیم!
رفتیم آش هم گرفت! واقعا هم معرکه بود!
بعد دیگه یه دوری زدیم با موتور! یکی از بچه ها زنگ زد! گفت که ظرف یک بار مصرف می خوام.
محمد گفت چه پسر با خداییه! دقیق وقتی که بیرون بودم بم زنگ زد! دقیق نزدیک یک بار مصرفی!کلا من امتحان کردم، بچه هایی که با خدان، هیچ وقت به در بسته نمی خورن :دی!
اتفاقا پلاسکو هه، بسته بود :دی میریم یکم اون ورتر!
بعد دوباره زنگ زد چه ظرفی می خوای! غذا خوری، چی؟ گفتش که نه پیش دستی باشه!
بعد رفت خرید، ولی رنگی بود.
در اومد بم گفت این که رنگیه! شاید سفید بخواد! زشته! گفتم شاید واسه تولدی می خواد! شایدم نذری میده! یاور ازین کارا زیاد می کنه!
گفت آره، بذار زنگ بزنم شاید باید سفید باشه! بعد تولد کی می تونه باشه؟
گفتم که مصطفی هم اتاقیش، تولدش 14 بهمنه! شاید اونه! ولی گذشته! بقیه هم نیستن! حتما نذریه!
زنگ می زنه! بعد یاور می گه که سفید بهتره! بعد می گه بریم یه مغازه دیگه! شاید اونجا پیدا کنیم.
بعد می گم ول کن دیگه! خریدیم! معلوم نیس پس بگیره!
ممد میگه بریم پارک،بعد می ریم پیاده روی توی پارک لاله! چند نفر دارن گیتار می زنن! میریم گوش می دیم!
یه مقداری شعر کوچه و دریچه با هم می خونیم.
میریم کنار حوضش می شینیم. و می گیم و می خندیم.و هی تلفنش زنگ می خوره!
می گم: تلفنم هم زنگ نمی زنه!کسی رو ندارم بم زنگ بزنه :دی
بعد سریع قط می کنه، می گه اشتباهی بود.
دوباره زنگ می خوره! باز اشتباهی، می گه خب چرا دو بار اشتباه می کنن ملت :دی
یه بار دیگه زنگ و اس ام اس و اینا! این دفه رسمی تر ! آره یه نیم ساعت دیگه اونجام آقا!
بم می گه یه قولی دادم، بد قولی داره می شه! قضیه همون گروه کلیاک که توش کار می کنم.
توی راه هم اون خاطرات پدرشو می گه! دیگه اونو نمی گم خیلی جالب بود! منم از خانواده خودم می گم. نزدیک خوابگاه بش می گم: ممد حرفم نزدی یکم خالی شی! گفت که حرفم می زنیم :دی
می ریم خوابگاه! می گه بریم بوفه! شکمم سنگینی می کنه آش خوردیم. می گم بریم.
بعد می گه بریم به این هم گروهیم هم سری بزنیم، کارمو انجام بدم، هم تو باش آشنا بشی! تو فقط دوتاشونو میشناسی! می گم: آره چه خوب.
می گه اول بریم این نوشابه ها رو بذار تو اتاقتون زشته! عجله داریم! تو این مدت هی با تلفن صحبت می کرد که الان می ام! یه دو سه دقه دیگه!
میگه تو برو نوشابه رو بذار تو یخچال! ساعت هشت بود تقریبا! در رو باز می کنم چراغا خاموشه! کلی هم دمپایی! می خوام در یخچال باز کنم! که محمد هولم می ده!
چراغا روشن می شه! با کفش وسط اتاقم و برف شادی که رو سرم می ریزه :دی
ممج هم اومده بود! یاور و اینا! زیاد بودن! ترانه هم می ذارن! منم منگ! چه خبره! این تزیینات و این باد کنکا چیه :دی !
تازه می فهمم بچه ها 3 ساعت منو فیلم کردن! بر می گردم می گم خیلی نامردی ممد!
نوشابه رو هم می زنم زمین! هنگ کردم! چطوری آخه؟ من که خنگ نبودم! خوبه بم گفتن جمعه ها!
آخه تولدم که 22 بهمن بود.
بچه های گفتن شام بده و فلان، منم می خواستم بدم ولی خب خود ممد گفته بود: که نه بابا، خر نشو :دی پیاده می شی ها و اینا :دی! خلاصه جمش کرد.
بعدش بچه ها گفتن خب جمعه!
به ممد می گم پس شایان کو؟ می گه اون خونه است! حیف.
چند دقه دیگه شایان و بچه های اتاقش هم می ان! یه سرکاریه دیگه :دی!
احسان و سجاد و دانیال و اینا!
بش می گم شیخم بگو بیاد! اونم خیلی خوبه! واسمون یکم اون ترانه رو بخونه!
خلاصه یه ساعتی می زنیم و ... :دی
بعد یخچال و باز می کنن! یه کیک بزرگ! مهدی جان تولدت مبارک :دی
تقسیم می کنیم و اینا! تقریبا زیاد بود واسه همه!
بعد می خورن و اینا! حالا جشن پتو بگیریم! می اندازن وسط ولی خب نمی زنن :دی
بعد مهدی حالا صداقت یا شجاعت کدوم و بازی می کنی! :دی
منم می گم صداقت!
حالا بشین رو صندلی، 22 نفر هم دور و برت! هر کی یه سوالی می پرسه :دی تو هم باید راستشو بگی :دی
گفتم خب 3 تا موقعیت گذر هم دارم! گفتن باشه :دی
همون اول سه تا سوال سخت می پرسن و منم موقعیت هامو از دست می دم :دی
آخرش بشون می گم بابا: نماند از مسکری که نخوردم و منکری که نکردم :دی! ول کنین :دی
کدوم یکی از دخترای دانشگاه رو می خوای؟؟؟ جمع کن بابا دانشگاتو :دی
خلاصه اینم کلی خوش می گذره!
بعدش دیگه کم کم می رن!
سجاد هم اتاقیم واسم کتاب خریده بود! کتاب کوری! اونو بم هدیه می ده:دی با یه تیغ روش :دی
ریشاتو بزن :)) ریش ندارم که چی می گی :دی
ممج و بقیه هم برام یه هدست گرفته بودن! که الان داره استفاده می شه!
خلاصه، هر چی بگم خوش گذشت کم گفتم! ولی غافل گیریه از همه خفن تر بود :دی