قلم
و شروعی بدون اندیشه، شروعی که فقط باید شروع شود.
درست مانند بغضی که ممکن است هر لحظه بدون دلیل بشکند.
به این می اندیشیدم که قلم برایم نقش آب نباتی دارد که گریه ی کودکی را تسکین می بخشد، و چشمه ی اشکش را می خشکاند.
بله، اگر بتوان ما را بزرگ تر ها خواند، ما بزرگ تر ها هم به آب نبات چوبی نیازمندیم.
از این چند سطر مرقوم دیگر به همین یک جمله بسنده می کنم:
" حیران آن دل که نه، بلکه حیران این دلم (دل خودم) که کم از سنگ خاره نیست "
...
چرا؟ من که به سنگین نوشتن عادت نداشتم؟
هان، متوجه شدم، خیلی پیچیده نیست. باز هم دولت عقل و غرور سر کار آمده است.
غرور، غروری که سیاست پیشه است. دارد به بدترین نحو شکست را متحمل می شود،
اما هنوز خود را از تک و تا نینداخته است، به هر حال خود را در موقعیت ضعف قرار داده است.
و این قلم که روزی تیشه به ریشه اش زده اند، بدش نمی آید ریشه ی کسی را بکند.
برای همین است که این گونه آبروی غرور را به بازی گرفته است.
پ.ن: به نظر می رسد که پایانش هم بی جا و بی هنگام بوده است.
وقتی قلم بازی را بچرخاند، بهتر از این نمی شود.
دروغ است. نمی دانم چگونه قلم مرا فریب می دهد و از زیر دستانم دروغ را می نگارد؟
بهتر آن باشد که سِرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران،
و این هم حقیقت:
" حرف های ما هنوز ناتمام،
تا نگاه می کنی، وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی، لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...، ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود، دیر می شود "