شعر خودم
هی بگرد و بگرد و بگرد
حافظ را، سعدی را، نزار را و همه ی شاعران عالم را
تا حرفت را پیدا کنی
چرا خودت نمی گویی چه می خواهی؟
آن قدر تنبلی که نمی دانی چه می خواهی؟
و می خواهی پیدا کنی دلنشین ترینت را؟
نه، می دانم چه می خواهم
ولی جرأتش را ندارم
می ترسم بگویم دوستت دارم
دوستت دارم.
بت صامت بی روح سرد سنگین بزرگ بلند سروقامت آبشارگونه ی چمان خرامان رعنای بی احساس افسرده وحشی صفت غارت گر بی همتا
دوستت دارم.
ولی تو نه می شنوی، نه پاسخی می دهی
دوستت دارم
کاش یک بار می توانستم بگویم
و یک بار می توانستی بشنوی
دوستت دارم
دوست دارم تمام حرف هایت را بشنوم
و تمام نقطه نظراتت را
اه
بس که سنگینی و سخت
می ترسم
راستش
نمی دانم که دوستت دارم یا نه؟
من دل خوشی از تو نداشته ام
جز لبخند های چند ثانیه ای عامه پسندی که زود محو می شد
من هیچ چیز از تو ندیده ام
ولی به دل نشسته ای
نمی دانم، دوستت دارم یا نه؟