ریاضی
اون جلسه با پنج نفر آدم متشخص که همه شروع کردن به سیگار کشیدن رو یادتونه؟ در ادامه ی همون جلسات بود.
خلاصه این مقام دولتی به شدت آدم زرنگی بود. دانشگاه رو خوب می شناخت. می گفت که دوره خاتمی یکی از مدیران بحران وزارت علوم بوده. یه بار هم اغتشاش رو تو سمنان جمع کرده.
اول صحبت بلند شد و از کتش پاکت سیگار رو در اورد و تعارف کرد به یکی از بچه ها و بش گفت که سهمت رو بردار.
خیلی عجیب بود وسط جلسه ی رسمی تو اون سطح.
کاری ندارم که چطور می پیچوند و چطور نکات رو متذکر می شد. ولی زرنگی اش دوست داشتنی بود. با این که کارمون رو راه ننداخت. ولی خوشمون اومده بود ازش.
این که دولت راه نمی آد و وزیر نداریم فعلا و یواشکی وزیر پیشنهادی رو لو دادن و دست های پشت پرده که نمی ذارن کار ها راه بیفته و مجلس و شورای عالی انقلاب و استاندار در امور دانشگاه ها حساس شده و دخالت می کنن و دست وزارت کوتاه شده و این که نهادی مثل بسیج اصلا درون دانشگاهی نیست و حتی وزارت هم نمی تونه توش اون طور که باید دخالت یا نظارت کنه و ... قسمتی از حرف هاش بود.
ولی جملاتی گفت که من دوست داشتم و بابت این جملات این پست رو گذاشتم.
گفت که قهرمان بودن خیلی کار آسونیه. کافیه رادیکال باشی. هم زمان توی ذهنم داشتم به جناس یا حتی هم خانوادگی قهرمان و قهر و کار قهری کردن یا اصرار بر کار و اندیشه و جبری کار کردن هم فکر می کردم که برام جالب بود. معنایی که داشت ارائه می کرد مطابقت داشت با افکارم.
می گفت که کافیه رادیکال باشی. کافیه که نهادی که توش کار می کنی رو نابود کنی و از دل اون نهاد تو به عنوان آدم خوبه بیای بیرون. نهاد رو فدای خودت بکنی. می شی قهرمان.
ولی توی دنیای مدرن، دیگه دنیا قهرمان نمی خواد. دیگه این آدم ها هستند که باید در خدمت نهاد ها در بیان.
با خودم گفتم شاید درست بگه و این سودایی که از بچگی تو دلمون بود که من باید قهرمان شم. باید فلان آدم مشهور شم یا باید همه بم احترام بذارن رو بذارم کتار. در عوض فدای یه هدف یا یک فرهنگ یا یک چیز متعالی تر بشه.
یعنی موثر باشی، ولی در کنار یک جمع. یک تفکر. انتقاد پذیر باشی و نظراتت رو اصلاح کنی. اگر هد یک گروه شدی، اون گروه رو فدای خواسته هات نکنی. بلکه فلسفه ی تشکیل اون گروه رو از اشخاصش که یکی اش هم تو هستی مهم تر بدونی.
+ به این هم فکر می کنم که مطالبی که می گیم و می خونیم چقدر جزئی هستند. در حالی که هزار مشکل بزرگ داریم که بشون نرسیدیم. و حتی نمی شه در موردشون حرف زد. شاید هم هراس داریم ازشون.
و این که چقدر حرف زدن اصلا بد هست. فقط شدت و قبح این اشکالات رو کم می کنه. و شاید گداهمتانی چون من را، از ادامه ی این حرف ها و پوشاندن جامه ی عمل به آن ها، باز دارد.
این که آدم یه کار اصولی و اصلی انجام بده و یک باگ اصلی وجودش رو کنار بذاره، خود به خود این جزئیات هم کنارش می آد.