هدر
خیلی هدر دادم. تلف کردم انرژی مو و کلی پتانسیلی که بی استفاده مونده!
بیشتر از 18 ماهه درست حسابی تفریح نکردم. یه هفته دل خوش نداشتم.
خیلی از عزیزا رو ندیدم. با خیلی صحبت نکردم. این قدر آدم تو این مدت از دست دادم یا حد اقل ناراحت شدن از دستم.
فک و فامیل، پسردایی ها و عمه ها! چقدر می شد با هم بریم بیرون و نرفتم من.
چقدر بچه های دانشگاه، رسانا، شورا، انجمن و .... گفتن بریم بیرون، بریم استخر، بریم بام، بریم شام، بریم سینما، بریم کار، بریم فلان، بریم امان و من نرفتم.
حمیده گفت بریم کوه دو سه بار پیچوندم! احسان می گه بیا خونه، بیا استخر، بیا فلان! پیچوندم.
ارشیا چند بار گفت بیا بریم ناهار تا اخرش امروز تونستم برم! چقدر گفت بیا بریم خونه! امشب باش! نشد.
مصطفی داداشم اصن!
علی اصغر، جعفر، حمید! چقدر بعضی وقتا خسته جواب دادم. چقدر گفتم کااار دارم.
تلفنم درست حسابی نداشتم. بابا و مامان، بابا بزرگ، زهیر و امین! دایی رو که اصن نگو! عمه!! زینب خواهرم؟؟!!
حتی خونه هم رفتم بین دو ترم به هیچ کدوم از فامیلا سر نزدم.
بچه های دبیرستان جمع شدن نرفتم من بازم! مرتضی و مهرداد!
محسنم ناراحت شد! گفت بیا هفتم جمعیم، شام خونه ما باش. گفتم من نمی رسم بیام کار دارم.
گفت حالا حرکت کردی خبر بده! من خبری ندادم. چون حرکت نکردم اصن. شاکی شده می گه تو اهمیت نمی دی!
می گم من که گفتم نمی آم!
حالا بعد چهار سال ندیدن لابد هزارتا فکر کرده پیش خودش! اسمس عذر خواستم ولی زنگ نزدم.
راه دور چرا! همین یونس هم اتاقیم! می گه چرا این قدر بی تفاوتی! چرا پشت لپتاپ می شینی ایگنور می کنی!
جدی بم گفته ترم بعد بعد 8 سال رفاقت می خواد با هم، هم اتاق نباشیم. من خندیدم. فکر کردم شوخی می کنه!
بعد گفت خدایی! فهمیدم جدیه!
راستم می گه! بنده خدا چهار سال هم اتاقیمه!
دو سال اول خوب بود. ولی از سال گذشته که رفتم شورا، دیگه نه رسیدم اتاق تمیز کنم، نه وسایلم مرتب بود، نه ظرف بشورم، نه غذا بگیرم! خب بنده خدا هم کلی تیمار کرد ما رو! ولی خب طاقتی داره اونم! من بش حق می دم. ولی متاسفانه گندی است که زده شده و فکر نکنم جمع بشه!
چقدر تو همین دانشگاه با بچه ها می شد، "بنشینیم تی یک، گپ دل بزنیم"!
چقدر محمد و محسن رو پیچوندم و تا حالا نشده یه شب بشینیم بیرون، بریم بیرون! آخرین بار روز آخر ترم 6 بود. رفتیم جمشیدیه سه تایی مون با موتور ساعت دو نصف شب :) یادش به خیر!
تو انجمن هم که انتظار داشتن فعالیت کنم، وقت نکردم اصن.
حتی جدیدا تو محیط های مجازی هم وقت نمی کنم با بچه ها سلام علیک کنم. یه گپی بزنیم.
سعاد!! نسرین که این همه جک فرستاده و من اصن شرمنده اشم یه هفته ای هست جواب ندادم. میکل آنژ که یه ماهی هست نشده جوابش رو بدم و به شدت ناراحته! حالا بقیه رو دیگه مجبور بودم جواب دادم.
اون سری بچه ها جمع شدن، ماشینم بود. محسن گفت بریم مثل پارسال! گفتم وسوسه نکن محسن! گفت پس می آی. گفتم نه بابا، من فعلا فقط جاهایی و با کسایی که لازمه هستم :دی
خدا رو شکر محسن خیلی گله، درک می کنه :) ولی اونم طاقتی داره.
اوخ اوخ، الان یادم اومد چند وقته معین و عرفانو ندیدم. نرفتم اتاقشون.
ابوذر رو که یه ساله میخوام براش هدیه بگیرم وقت نشده! چقدر هدیه باید بگیرم که نگرفتم!
چرا؟
همش بابت اشتباه!
کاری که دوس نداری رو چرا تعهد می دی انجام بدی؟
خب نمی تونی انجام بدی بعد شرمنده ی همه می شی.
خلاصه از همگی عذر می خوام.
امیدوارم توفیق بشه جبران کنم.
پشیمونم. این همه آدم پایه دور و برم هست، نتونستم درست باشون تعامل کنم. باید جبرانش کنم.
مولا می گه که: جان ناتوان جانی است که از یافتن دوستان ناتوان باشد. و ناتوان تر کسی است که دوستانی که دارد را از دست می دهد.
نکته اش می دونی چیه؟ آدم ممکنه ناتوان نباشه، ولی ناتوان تر باشه!
یعنی ممکنه آدم خوب دوست داشته باشه، ولی ازشون مراقبت نکنه، و بشه ناتوان ترین آدم ها.
بازم عذر می خوام که نرسیدم این مدت همراه کسی باشم.
حالا کاری نداریم کسایی که باشون بودم چقدر باید بفهمن مهمن ها! :دی
پ.ن: اگه داری با خودت می گه چقدر کلاس می ذاره، چقدر دوستاشو می کنه تو چشم و ...، خب چی کنم. شاید من توی زندگی این هایی که اسم بردم آدم ناچیزی باشم یا ایگنور کنن من رو! ولی خودم به شخصه خیلی آدم ها رو دوست دارم. حتی شاید یه بار ببینم ولی برام مهم باشن.
ضمن این که تعداد خیلی زیادی آدم مهم هست که اسم نبردم.
نوکر ریزه خور نوکر مادر باشم...
اللهم عجل لولیک الفرج