بابا
این چند سالی که من اینجا بودم، کارت عابری که دستم بود، همون کارتی بود که یارانه ی خونواده توش واریز می شد.
یه مدت مرتضی به شوخی می گفت که شما چندتا بچه اید؟ می گفتم 6 تا، بعد می گفتم پس با یارانه ها بابات میلیاردره دیگه :دی
خلاصه! یه بار ترم 5، 6 بود، من یه مقداری به این و اون قرض داده بودم، بعد بابا چک می کرد من چقدر تو حسابم هست.
اون موقع شرایط مالی هم مساعد نبود مثل این که. بابا یه بار زنگ زد، سر بسته گفت که چرا این قدر خرجت زیاده و اینا!
خیلی برام سنگین بود. با این که نسبتا کم خرج هستم، ولی خب ناراحت شدم. تا یه مدت هم کلا از اون کارت استفاده نکردم.
حالا چند روز پیش، این کارت از کار افتاد، عابر بانکم ضبطش کرد. بابا هم از اون ور یه کارت دیگه گرفت چون به اسم خودش بود.
پوینتش چیه؟ هیجی، بعد از این که این کارت یارانه ها نیست دستم، الان به این فکر می کنم اگه پول بخوام باید هر ماه زنگ بزنم بگم مثلا این قدر می خوام. که به اندازه کافی ناخوش آیند هست.
بعد خانواده و بابا، این 4 سال، نذاشتن من حتی یه بار بگم پول بدید، یا حتی خودشون ماهیانه پول بدن، بلکه گذاشتن مستقیما پول یارانه ها برسه دستم! بدون منت، بدون خبر، بدون هیچ چیزی!
بعد یه بار گفتن که حواست به حساب کتابت باشه، مونده تو ذهن من.
یعنی آدم این همه آسودگی توی این چهار سال رو حواسش نیست، ولی یه تماس یادشه؟ درسته؟
پازیتیو باشیم. سفیدی یه صفحه رو به یه نقطه ی سیاه نفروشیم. گیر نمی آد به همین پاکی و روشنی.