چای مثلا
آخیش! دوباره شب امتحان حس نوشتن رو داره زنده می کنه! من که از خدامه! خسته شدم بس که نشد بنویسم.
نوشتن یه ارتباط مستقیمی با امید داره. واسه من حد اقل این شکلی بوده! امید تغییر.
می ترسم یه روزی برسه اطرافیانم، بچه هام مثلا بگن که مهدی همینه، شخصیتش شکل گرفته، بیش از این نمی شه ازش انتظار داشت.
خیلی خیلی زیاد پیش اومده اراده کنم که یه رفتاری رو تکرار نکنم، ولی نشده.
به قدری که دیگه وقتی با خودم می گم که این کار رو دیگه نمی کنم، خودم باورم نمی شه.
یا خیلی وقت ها سعی کردم یه عادتی توی خودم ایجاد کنم، که همیشه یه هفته طول کشیده! و هیچ وقت ادامه پیدا نکرده.
این حس عدم توانایی واقعا بده. البته معمولا فکر می کنم روش خوبی اتخاذ نکردم.
اصلا نیومده بودم این رو بگم. :)
خواستم بگم که منتظر یه روزی ام که با خدیجه زیر یه سقف قرار بگیریم و زندگی رو "واقعنی" شروع کنیم.
با هم آهنگ گوش بدیم، کتاب بخونیم، غذا بخوریم، مخصوصا صبحونه :) مهمون بیاد واسمون، بریم کوه، دربند، بریم پارک بریم سینما تئاتر، دانشگاه اصن!
هعی.
راستی واستون پیش اومده کسی از دوری تون چشماش تر بشه؟
دل شکستن، خیلی چیز بدیه!! ! خب گاها ناخودآگاه پیش می آد، حس شرمندگی اش می مونه!
خب چه می شه کرد، باید جبران کرد. چیزی که همیشه توانش رو داشتم. :)
یا فکر می کنم داشتم.
برای همه زندگی خوب و آرومی آرزو می کنم. قطعا نقش خودتون توی ایجاد این زندگی از هر کسی بیشتره!
بالاخره این دنیا باید یه چیزایی داشته باشه که دوست دارید. پیدا کنید و باشون زندگی کنید. این چیزا، می تونه مفاهیم، افکار، کتاب، آهنگ، فیلم، شرایط کاری، محیط های خاص، رنگ و هر چیز دیگه ای باشه. چای به طور ویژه!
دوست دارم که خونه ام (محل زندگی ام) یه بالکن داشته باشه، رو به طبیعت، دو تا صندلی و چایی دم کرده!
یک حیاط داشته باشه، ترجیحا توی خونه درخت و گل و گیاه هم باشه، تو زمستون یه آتیش درست کنیم، شب ها بشینیم دورش!
خاطره بگیم، خاطره بسازیم :)