خانه
خدیجه قطعا متناسب ترین گزینه ی همه ی زندگی من خواهد بود. دختری صبور و با گذشت و مهربون و قانع و زیبا و دوست دار و دوست داشتنی و دوباره با گذشت و قدرشناس و دوباره قانع و عاقل و عاقل و خوب و خوش قلب و خوش قلب و خوش قلب و پاک.
باید به عرض برسونم، عاشق سینه چاک هم شدیم. دل تنگ هم می شیم. من سیزده به در اومدم، روز جمعه حرکت کردم و خدیجه روز دوشنبه بهم پیوست. بی نهایت دلتنگ هم شده بودیم.
خدیجه از بعد از عقد خونه ی ما توی اهواز زندگی می کرد، با این که من تهران بودم.
همه ی اهل خونه عاشقش شده بودن، حتی مهمونا! کمک دست مامان بود و کارای خونه رو راست و ریس می کرد.
وقتی اومد اینجا، با این که یک عروس کشون خوب داشتیم و کلی تو ماشین زدیم و خندیدیم و کل کشیدیم، ولی یه غم جدایی بود تو وجودش.
مامانم از رفتنش کلی گریه کرده بود، رقیه خواهرم هر روز زنگ می زد، از روز های قبلش زنگ می زد که چرا خدیجه رو می خوای ببری. الان هم یک کاغذ چسبونده به دیوار و هر روز یه خط می کشه و روزشماری می کنه تا یه موعدی که قراره مدرسه اش تموم شه بیاد اینجا.
عقیل رفته خونه امون. پسر داییم. می گه یه چیزی تو خونه اتون کمه! بعد فهمیده که بله خدیجه هجرت کرده!
حتی سعیده عروس بزرگمون هم هنگام خداحافظی بغض کرده! اینها همه عجایبه اگر بدانید.
حالا این جا چه وضعیه؟
خونه از دانشگاه دوره! با سرویس می ریم و می آییم. یک اجاق سه شعله دست دو گرفتم که به زور زیورآلات ازش یک چیز قابل استفاده ای در اوردم و یک یخچال هم که توی خود خوابگاه پیدا شده که خوب کار می کنه البته هنوز پولش رو ندادم.
فرش رو هم که یه نه متری به برکت وجود جعفر و با کمک ماشین امیر مسعود اوردن همون شب قبل این که خدیجه برسه و فرش کردن تو هال. الان اون یکی اتاق رواندازی نداره و عملا بی استفاده است.
پنجره ها حسابی بزرگن و هر کسی که رد شه دید داره. ولی خب به خدیجه گفتم با خودش از خونه پرده هایی که استفاده نمی شن رو بیاره. کمی برای پنجره کوچیکن و عملا ده سانت پایینی رو پوشش ندادن. البته جلوی دید رو گرفتن ولی خب جلوه ی خوبی از داخل نداره.
و اما ظرف و ظروف، خدیجه یه دوستی داشت به نام مریم، که پس از چند سال هم دیگه رو دیده بودن و مریم با دست پر اومده بود. چند تا قابلمه و قاشق چنگال و لیوان و کلللیی لباس و ... که تا جایی که تونستیم اوردیم با خودمون اینجا. بعدش هم طی یک روز خرید رفتیم یه شش تا جاخورشتی گرفتیم که به جای بشقاب هم استفاده می کنیم. یک ماهی تابه هست و چندی لیوان که همان استکان هم هستند.
یک پتوی دو نفره داریم رو انداز و یک پتو هم خودم خوابگاه داشتم که حالا با یه پتوی دیگه عوض شده که هست زیر انداز و دو بالش. یه پتوی مسافرتی هم هست.
اما خوراک، اون روز اول که خدیجه اومد، بابای مرتضی هم اومده بود و با خودش میوه و برنج و مربا و پنیر و آجیل و ... اورده بود که بچه ها مقادیر معتنابهی از این جیره رو به ما بخشیدن.
فلاکس از خونه رسیده و چایی کیسه ای و کتری از همین جا خریداری شد. چند روز جا قندی نداشتیم که از همون جاخورشتی یا پلاستیک استفاده می کردیم.
اما در تزیینیجات غنی هستیم. انار و جا شمعی و حروف اسم من و خدیجه رو که الهام اورده بود و من اصلا یادم نبودشون. روز عروسی که اتاقمون رو زینب تزیین کرده بود از توی وسایل پیدا کرده بود و گذاشته بود روی میز آرایش که الان اهوازه. چراغ خواب و چراغ تزیین که چسبوندیم به سقف و شبا روشن می کنیم هر از گاهی. تابلوهایی که مصطفی و مریم اوردن. و یک تابلو سنگی یا صاحب الزمان خوش رنگ و لعاب هم هست و یک جا کلیدی که علی اصغر اورده ولی هنوز راه چسبوندن به دیوارش رو نیاموختیم یا حداقل پیاده سازی نکردیم.
همه ی این ها روی یک اوپن و یک قسمتی از کابینت سه کشابه قرار گرفته اند که به زور یک جلوه ای به خونه دادن.
خدیجه مدتی است که اولویت خرید رو برای من یک اتو قرار داده که لباس هامو هنگام رفتن به دانشگاه اتو کشیده تحویلم بده. چیزی که این چهار سال به ندرت اتفاق می افتاد الان شده اولویت اول :))
خب شما با این اوصاف ببینید ما چقدر خوشبختیم. این قدر که هر آیینه به خدیجه می گم ای کاش یکی با ما زندگی می کرد و شاهد خوشبختی ما بود.
این ها نه گله بود که خدا رو هزار مرتبه شکر. همه اش لطف خدا و به وسیله ی دوستان رسیده و بسیار هم مایه ی مسرت منه. می خواستم بدونین که چه عروسی گلی دارم که با همه چیز من ساخته.
خدا رو هزار مرتبه شکر که ما رو سر راه هم قرار داد. و قلب ما رو این طور برای هم جلا داد.
امیدوارم هیچ وقت ازش دور نشم. این روز ها ترسم از اینه.
برای همه اتون آرزوی موفقیت می کنم. خیلی دوست دارم میزبانتون باشیم.
به زودی موج دعوت ها به طور جدی آغاز می گردد :))