یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

خانه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ق.ظ

خدیجه قطعا متناسب ترین گزینه ی همه ی زندگی من خواهد بود. دختری صبور و با گذشت و مهربون و قانع و زیبا و دوست دار و دوست داشتنی و دوباره با گذشت و قدرشناس و دوباره قانع و عاقل و عاقل و خوب و خوش قلب و خوش قلب و خوش قلب و پاک.

باید به عرض برسونم، عاشق سینه چاک هم شدیم. دل تنگ هم می شیم. من سیزده به در اومدم، روز جمعه حرکت کردم و خدیجه روز دوشنبه بهم پیوست. بی نهایت دلتنگ هم شده بودیم.

خدیجه از بعد از عقد خونه ی ما توی اهواز زندگی می کرد، با این که من تهران بودم.

همه ی اهل خونه عاشقش شده بودن، حتی مهمونا! کمک دست مامان بود و کارای خونه رو راست و ریس می کرد.

وقتی اومد اینجا، با این که یک عروس کشون خوب داشتیم و کلی تو ماشین زدیم و خندیدیم و کل کشیدیم، ولی یه غم جدایی بود تو وجودش.

مامانم از رفتنش کلی گریه کرده بود، رقیه خواهرم هر روز زنگ می زد، از روز های قبلش زنگ می زد که چرا خدیجه رو می خوای ببری. الان هم یک کاغذ چسبونده به دیوار و هر روز یه خط می کشه و روزشماری می کنه تا یه موعدی که قراره مدرسه اش تموم شه بیاد اینجا.

عقیل رفته خونه امون. پسر داییم. می گه یه چیزی تو خونه اتون کمه! بعد فهمیده که بله خدیجه هجرت کرده!

حتی سعیده عروس بزرگمون هم هنگام خداحافظی بغض کرده! اینها همه عجایبه اگر بدانید.

حالا این جا چه وضعیه؟ 

خونه از دانشگاه دوره! با سرویس می ریم و می آییم. یک اجاق سه شعله دست دو گرفتم که به زور زیورآلات ازش یک چیز قابل استفاده ای در اوردم و یک یخچال هم که توی خود خوابگاه پیدا شده که خوب کار می کنه البته هنوز پولش رو ندادم. 

فرش رو هم که یه نه متری به برکت وجود جعفر و با کمک ماشین امیر مسعود اوردن همون شب قبل این که خدیجه برسه و فرش کردن تو هال. الان اون یکی اتاق رواندازی نداره و عملا بی استفاده است.

پنجره ها حسابی بزرگن و هر کسی که رد شه دید داره. ولی خب به خدیجه گفتم با خودش از خونه پرده هایی که استفاده نمی شن رو بیاره. کمی برای پنجره کوچیکن و عملا ده سانت پایینی رو پوشش ندادن. البته جلوی دید رو گرفتن ولی خب جلوه ی خوبی از داخل نداره.

و اما ظرف و ظروف، خدیجه یه دوستی داشت به نام مریم، که پس از چند سال هم دیگه رو دیده بودن و مریم با دست پر اومده بود. چند تا قابلمه و قاشق چنگال و لیوان و کلللیی لباس و ... که تا جایی که تونستیم اوردیم با خودمون اینجا. بعدش هم طی یک روز خرید رفتیم یه شش تا جاخورشتی گرفتیم که به جای بشقاب هم استفاده می کنیم. یک ماهی تابه هست و چندی لیوان که همان استکان هم هستند.

یک پتوی دو نفره داریم  رو انداز و یک پتو هم خودم خوابگاه داشتم که حالا با یه پتوی دیگه عوض شده که هست زیر انداز و دو بالش. یه پتوی مسافرتی هم هست. 

اما خوراک، اون روز اول که خدیجه اومد، بابای مرتضی هم اومده بود و با خودش میوه و برنج و مربا و پنیر و آجیل و ... اورده بود که بچه ها مقادیر معتنابهی از این جیره رو به ما بخشیدن.

فلاکس از خونه رسیده و چایی کیسه ای و کتری از همین جا خریداری شد. چند روز جا قندی نداشتیم که از همون جاخورشتی یا پلاستیک استفاده می کردیم.

اما در تزیینیجات غنی هستیم. انار و جا شمعی و حروف اسم من و خدیجه رو که الهام اورده بود و من اصلا یادم نبودشون. روز عروسی که اتاقمون رو زینب تزیین کرده بود از توی وسایل پیدا کرده بود و گذاشته بود روی میز آرایش که الان اهوازه. چراغ خواب و چراغ تزیین که چسبوندیم به سقف و شبا روشن می کنیم هر از گاهی. تابلوهایی که مصطفی و مریم اوردن. و یک تابلو سنگی یا صاحب الزمان خوش رنگ و لعاب هم هست و یک جا کلیدی که علی اصغر اورده ولی هنوز راه چسبوندن به دیوارش رو نیاموختیم یا حداقل پیاده سازی نکردیم.

همه ی این ها روی یک اوپن و یک قسمتی از کابینت سه کشابه قرار گرفته اند که به زور یک جلوه ای به خونه دادن.

خدیجه مدتی است که اولویت خرید رو برای من یک اتو قرار داده که لباس هامو هنگام رفتن به دانشگاه اتو کشیده تحویلم بده. چیزی که این چهار سال به ندرت اتفاق می افتاد الان شده اولویت اول :))

خب شما با این اوصاف ببینید ما چقدر خوشبختیم. این قدر که هر آیینه به خدیجه می گم ای کاش یکی با ما زندگی می کرد و شاهد خوشبختی ما بود.

این ها نه گله بود که خدا رو هزار مرتبه شکر. همه اش لطف خدا و به وسیله ی دوستان رسیده و بسیار هم مایه ی مسرت منه. می خواستم بدونین که چه عروسی گلی دارم که با همه چیز من ساخته. 

خدا رو هزار مرتبه شکر که ما رو سر راه هم قرار داد. و قلب ما رو این طور برای هم جلا داد.

امیدوارم هیچ وقت ازش دور نشم. این روز ها ترسم از اینه.

برای همه اتون آرزوی موفقیت می کنم. خیلی دوست دارم میزبانتون باشیم. 

به زودی موج دعوت ها به طور جدی آغاز می گردد :))


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۰۱
نرگس فتان

نظرات  (۱۱)

از اولین خط تا سطر آخر نیشم از ذوق، تا بناگوش باز بود
شادی تون مستدام...
پاسخ:
امیدوارم همیشه نیشت تا بناگوش باز مستدام باشه :دی
ان شاءالله هر روز زندگیتون گرم تر و بهتر از روز قبل باشه
منم در لیست دعوتی ها هستم آیا؟؟:دی

پاسخ:
والا شما اول برقع از رو بردار تا ببینیم چه شلکی هستی بععععد :))
۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۴۴ علی اصغر عبدالکریمی
مایه ی آبروریزی هستما :))
به قول این آدمای احساساتی، زندگی تون اردیبهشتی
پاسخ:
نفرمایید خیلی هم مایه ی آبرو داری هستین :))
اره خوبه این قول احساساتی ها :))
موفقیت دارم برایت آرزویش
خدایا شکرت که مرا اردیبهشتی و احساساتی آفریدی

آقا نیشم همچنان تا بناگوش مستدام مونده هاااااااااااا. درد گرفت فکّم خب...
پاسخ:
ببند خانم ببند :))
ای بابا
مگه شما از روی قیافه مهموناتون رو دعوت می کنید؟؟:دی
زمانی که خواست جنابمان بر آراییدن جهان باشد، باد صبا را امر می کنیم تا برقع از روی مبارک ما بردارند :-)
پاسخ:
بههله :دی
من آدم ها رو از تو چشاشون می شناسم خب :دی 
سلام
مبارک ها باشه
صفا و جلا دلتون و عشقتون به همدیگه پربرکت و روزافزون

پاسخ:
سلاااام
حال شما؟
ممنون :)
حالا نمیخوای دعوتمون کنی الکی بهونه نیار خب :'(
پاسخ:
خخخ 
بهونه چیه مومن :)) 

خیلی هم عالی...
چه قدر خوب شروع کردید با کلی احساس خوشبختی:) من که اینها رو میخوندم خیلی دوست داشتم حس رضایت شما و همسرعزیزتون رو:)
 خداروهزاران مرتبه شکر که عروس به این خوبی و مهربونی قسمتتون شده:)
ان شاالله همیشه در کنار هم احساس ارامش و خوشختی بکنید و عاقبت بخیر باشید :)
کاش همیشه یادمون باشه زیبایی و چیزهای ظاهری رو میشه به راحتی پیدا کرد اما پیدا کردن ادم های خوش قلب کار اسونی نیست. ان شاالله که روز به روز قدر همدیگه رو بیشتر و بیشتر بدونید:)
پاسخ:
تشکر می کنم :)
نمی دونستم اینجا رو می خونید :)
آره واقعا.... آمین :)
سلام
چقدر خوب و عالی... واقعا ذوق زده شدم! آدم مگه از زندگی چی میخواد بجز همین شیرینی و احساس خوب؟؟ آقا مهدی لطف کن دورادور یه دستی هم تو سر ما بکش :دی

ایشالا که همیشه در کنار هم خوش و خرم باشین و عاقبت بخیر بشین :)

سلام اخوی رو هم برسون [چشمک]
پاسخ:
سلام رضا جان
حال شما؟
من اول دستی بر سر جواد می کشم :))
والا شما که دیگه شرایطت از ما بدتر نمی شه، برو دینت رو کامل کن پسرم! نیمه ی گمشده ات چشم به راهه ها :دی
جواد؟ کدوم جواد؟؟
فک کنم اشتباه گرفتتیاااا :دی

من هم دانشگاهی اخوی هستم... قرار بوووود یه سر بیای اهواز فوتبال بزنیم :))

شرایط که چه عرض کنم والا من که با همین شرایطم آماده ازدواج هستم :دی مهم اون نیمه گم شده هس که خودشو نمیدونم کجا گم و گور کرده :|
پاسخ:
آها رضای سیب :دی
خب از بس کم اومدی با اون رضا اشتباه گرفتم :دی 
خیره ایشالا، برات آرزوی موفقیت می کنم :))
خـــــــــــدا رو شکــــــر!
نمی دونی چقدر خوشحال شدم و سرکیف اومدم با این متن ... الهی همیشه شاد و خوشبخت باشید.
پاسخ:
آیا می دانید که در روز تولد خدیجه بانو این کامنت را اینجا نهاده اید؟ :دی
تولدشان رو تبریییک بگویییید :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی