دلتنگی
آی دلم. به قولی امروز خیلی جمعه بود. حجم عمیقی از دلتنگی رو داشتم تجربه می کردم.
شاید هم اسمش دلتنگی نباشه. "بی چارگی" باشه.
سوال اصلی اینه که کجای دنیاییم و چه کاره اشیم. اصلا کاره ای هستیم یا نه؟ باید باشیم یا نه؟
آره می دونم هر کسی یه وقتایی درگیر یک سری سوالات وجودی می شه به هر حال و یه نوشته هایی هم از خودش جا می ذاره و خیلی اهمیتی نداره لابد این متن و یکی دو ساعت دیگه غرق خواب شیرین می شه و یادش می ره این بحثا!
ولی باید بگم که تو حوالی ما، زندگی داره استخوون خرد می کنه! فقر مالی، فکری و فرهنگی با هم.
مسخره است که یه عده ای به خاطر نداشتن پول باید حالاتی مثل حقارت، سختی فیزیکی و نا امیدی رو باید تجربه کنند. مسخره تر اینه که به سادگی نمی تونن یه کاری بکنند که پول در بیارن.
خب یه ذره علمی ترش اینه که احمقانه است که یک انسان در یک مملکت نتونه ارزشی رو ایجاد کنه که به ازاش یک زندگی راحت تری داشته باشه.
احمقانه ترش اینه که یه انسان ندونه چه چیزایی رو داشته باشه، که بعدش بتونه یک ارزشی ایجاد کنه! و یا نتونه اون چیزا رو به دست بیاره!
با توجه به این که گفته می شود کشور ما کشور غنی از منابع است، به نظر می رسه این ها مشکلات کلان و در سطح سیاست گذاری هستند. مشکلات مدیریتی است. و خدا نگذره از سر تقصیر مقصران.
و چون این بحث کلان هست، و قوای مختلفی باید هماهنگ با هم برن جلو، آدم فکر می کنه چاره ای نداره! هر جا شو رفو کنه جای دیگه ای پارگی داره!
به نظر من حداقل چیزی که به مردم ناتوان داد اینه که آگاه تر باشند. این که بدونن سطح بالاتری از فکر، درآمد، فرهنگ، راحتی و ... وجود داره که می تونن بهش برسن.
"درد من حصار برکه نیست. درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است."