احسان گفت: فطیر چیه؟
مَهدی: نمی دونی فطیر چیه احسان؟ تو واقعا نمی دونی چیه؟
احسان: نه! پنیره؟
امیر علی : اون پنیر فتا تو ذهنشه فکر کنم!
من: آره، ما هم می رفتیم اردو، غذا پنیر انگور می دادن، که یکی سوتی داده بود یه بار گفته بود، " انیر پنگور"! احتمالا احسانم تو ذهنش این گذشته!
امیر مسعود: با بهزیستی می ری اردو؟ :|
----------------
+ پلک خسته ی چشمان نازنینت
خیمه ی بی عمودی است بر قامت امید
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینیم
همت، کمر شکسته ناگزیر
تو بخواه، تا افسران کشانیم به زیر
تو به آرزو، تمنا، تو به خواستن بکوش
تو را چه کار به بر آوردنش؟
کم است این هزار غلام حلقه به گوش؟