دیشب عکست رو دیدم. نوشته بود سال دیگه نیستی. حد اقل نزدیک نیستی.
خب اولین مسئله ای که مطرح می شه اینه که چرا همین مدت که بودی، نتونستم بیشتر باهات باشم.
توی ذهنم آدم های خیلی زیادی هستند که هیچ وقت نمی تونم توصیف کنم چقدر دوسشون دارم، ولی خب هیچ وقت هم اون قدر به هم نزدیک نبودیم.
بعضی هاشون حتی ممکنه نقششون توی زندگیم از یه رهگذر هم بالاتر نره.
دیشب که عکست رو دیدم، حواسم نبود که دیروز تولدته، ولی دلم خواست برات بنویسم. و بگم که چقدر برام عزیزی.
البته وقتی داشتم به امروز 26 ام فکر می کردم تولد تو هم توی ذهنم بود :)
خب من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم. بزرگ تر از همه درد داشتن رو. درد اطرافیان! درد جامعه، این چیزایی بود که شاید خیلی خوب در تو دیدم.
وبلاگ داشتن رو. متفاوت بودن رو! ارتباطات متفاوت رو. خیلی چیز های دیگه. آروم و منطقی بودنت رو دوست داشتم.
همییشه تحسینت می کنم، و دوست دارم که این مدت بتونیم با هم باشیم. شاید شروع یه کار مشترک، بحث یا مطالعه ی مشترک بتونیم داشته باشیم.
مراقب خودت باش. منم گوشه ی ذهنت داشته باشی، برام ارزشمنده :)