صداش به قدری غم انگیز بود که کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
فردا برای اولین بار پس از اومدن به این خونه، برای مدتی همسر می خواهد عزم دیار کند و مرا بگذارد در این بیغوله! آیا درست است؟ شما بفرمایید!
البته مجال خوبی است برای پاره ای از امور.
امسال در مراسم قبل از یلدا که در شرکت برگزار شد، اتفاقات قشنگی افتاد.
----
اون شب، 30 تا جوون دور هم جمع شده بودیم و دل داده بودیم به آهنگ تار. چقدر خوب بود.
یه موسیقی که یه رشته ای درست کرده بود بین همه ی آدم هایی که داشتن گوش می دادن و خیره شده بودن به زخمه که تار رو می نواخت. همه کسایی که اونجا بودن واقعا می تونستن اینجا نباشن. برن پی همه ی کارهای بیهوده ای که تو این سن رایجه.
اما بودن، کنار هم، پشت به پشت، برای ساختن یک چیز. مستقل از هویت اون چیز، به نظرم وقتی این همه شور و انرژی و پاکی جوونی یک جا، درون یک اثر جمع می شه، اون اثر خیلی دیدنیه.
چیزی که اون لحظه بهش فکر می کردم این بود که واقعا باید همه ی اختلاف ها، خودخواهی ها، بد اخلاقی ها و همه چیزهای بی ارزشی که دل افراد این جمع رو از هم دور می کنه و اونا رو از رسیدن به اون اثر جاودان منع می کنه رو باید گذاشت کنار. جا برای بی فکری و تن پروری و بی خیالی نیست. باید وقت گذاشت و از خودگذشتی کرد، هم فکری کرد و پشت هم ایستاد و این بنا رو اون طور که شایسته این جمع هست ساخت.
----
خب قطعا افتخار و هنر خیلی بزرگیه اون آهنگ که رشته ی متصل بین این ها بود و این فکر ها رو توی سرم پروروند. این طور نیست؟ به گمانم که هست.
---
با تاخیر تولدت رو تبریک می گم.
اون روز که داشتم به اتفاقات جدید پیش رو فکر می کردم، یاد یک پیش بینی افتادم که توی یک بازی با هم داشتیم. خیلی حس قشنگی بود :)