یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بالاخره اومدیم خونه، اهواز منظورمه! چقدر گرمه! یعنی خیلی گرم و شرجیه! حتی شبش هم گرمه. بگذریم خبر جدیدی نیست که.

باید روی پروژه هام کار کنم. خیلی کار داشتم این وقت و اصلا به پروژه نرسیدم. خاطرتون هست که درس خیلی اهمیت زیادی نداره، ولی خب حق الناس است حق هم گروهی ها! لذا شده شب رو هم بیدار بمونم یه کارایی می کنم که از خجالتشون در بیام.

اینجا روی این مبل، زیر همین کولر، حوالی همین ساعات، خیلی پست نوشتم. قبلنا رو می گم. یادش به خیر.

داشتم با یه بنده خدایی که کنکور داده مشاوره انتخاب رشته می دادم. چقدر زود بزرگ شدیم.

چقدر زود می تونیم مشورت بدیم و نصیحت کنیم و چقدر وقتی آدم تو این موقعیت قرار می گیره احساس می کنه پیر شده! احساس می کنی یه حسرتی در اندرون من خسته است. یه ای کاشی...

ولی وقتی روزمره هام رو می گذرونم، هیچ وقت حواسم به این آروزها نیست. که فردا می شن ای کاش ها!

واقعا آدم به آرزو زنده است و امید. باید یه جایی رو نشونه بگیری که بری دیگه! آااه! چقدر من کم همتم. چقدر موقعیتم خوبه. چقدر تابستون خوبه! چقدر ندانسته ها زیادن. چقدر کتاب هایی که باید بخونم زیادن. چقدر زمان زود می گذره.

چقدر ما ها بی انصافیم. که دل هم دیگه رو می شکونیم. چقدر لحظات قشنگی داشتیم. چقدر الکی وسواس داشتیم. چقدر جدی گرفتیم. کاش کمی بزرگ تر نگاه می کردیم. پخته تر می بودیم.

حالا به هر حال هر چی بوده، خوب بوده. فقط بعضی وقتا دلم می خواد بعضی ها رو ببینم بدون هیچ خاطره ی بدی.

یه تضادی هست تو خواسته هام. یه استراحت خوب، یه کار درست و حسابی کردن. هر دوش با هم. که نمی ذاره نه به اولی برسم نه به دومی.

خلاصه آدما، دوستون دارم. هر چقدر نا متناسب، هر چقدر بی فایده بودم و باشم براتون. دلم براتون تنگ شده

هعی! خدایا شکرت

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۵
نرگس فتان

بعد مدت ها وب دو تا از دوستا رو خوندم. چقدر خوبه نوشتن :) 

خب زندگی زیباست واقعا و خدا خیلی بزرگه.

الان شرکتیم و مراسم افطاریه. ایده از عمو رضا بوده و پی گیری هاش هم با رضاست. هر کس قرار شده یه تیکه از افطاری رو بیاره و الان بچه ها دست به کارن که یک سالاد اولویه از توی این معجون هزار و یک رنگ در بیاد. به شدت هم امروز گشنه و تشنه ایم همگی. ولی فضای پرشوریه و همه در جنب و جوشند و پشت هم دیگه رو دارن. "ما این روحیه رو می پسندیم".

چند دقیقه دیگه با ایمان می ریم خدیجه و رقیه خواهرم رو می آریم. فرنود خوشتیپ کرده لذا برای این که کم نیارم من هم لباسامو عوض می کنم:دی 

این ماه رمضون هم خیلی خوب و قشنگ بود. خصوصا آشنایی با آدم های جدید! فکر نمی کردم توی این سن این قدر با آدم های جدیدی صمیمی بشم. حس خوبیه.

امین و همسرش که از قضا از قبل اسمش رو شنیده بودم (سودا) و سه تا از خانواده های دیگه که هفته ی پیش افطار باشون بودیم. رفتیم پارک محل کوبیده کباب کردیم پای منقل که خیلی هم حال داد. 

دیگه این که احتمالا شرکت به زودی اتفاق های خوبی بیفته. و این خیلی امیدوار کننده است. تیمم هم تشکیل دادم و الان دست تنها نیستم و استرس کار هم کمتر شده.

با اون پیرمرد هنوز ارتباط داریم. عصر ها هم دیگه رو می بینیم و خیلی حرف های قشنگی می زنه. به قول خودش از جهت امر به معروف می گه. 

قشنگ حرف می زنه. می گفت دوران جوونیش یه سیاهی هایی هم داشته. ولی بعد انقلاب که امام گفته بود کاری با گذشته آدما نداشته باشید رفته بود برای نمی دونم کدوم سازمان. بعد گذشته اش رو گفته بود که این بدی ها رو داشتم و خوبی هم نداشتم. این رو گفت و زیر لب گفت یا رسول الله و گریه اش گرفت. بعدش گفت که: "عزت می ده به آدم ها، بعد از اون همه یه احترامی خاصی می ذاشتن برام و ...". می گفت که زمان انقلاب 400 هزار تومن که می تونست باش یه کاخ بگیره رو به دولت وام داده و حالا پس از مدت ها خدا بهش داده. ولی از خدا می خواد که بهش پول نده الا که راه خرج کردنش رو بهش نشون بده.

خلاصه این مدت خیلی هوای ما رو داشته این عزیز.

همین دیگه. من برم کم کم دنبال خدیجه خانم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
نرگس فتان