بالاخره اومدیم خونه، اهواز منظورمه! چقدر گرمه! یعنی خیلی گرم و شرجیه! حتی شبش هم گرمه. بگذریم خبر جدیدی نیست که.
باید روی پروژه هام کار کنم. خیلی کار داشتم این وقت و اصلا به پروژه نرسیدم. خاطرتون هست که درس خیلی اهمیت زیادی نداره، ولی خب حق الناس است حق هم گروهی ها! لذا شده شب رو هم بیدار بمونم یه کارایی می کنم که از خجالتشون در بیام.
اینجا روی این مبل، زیر همین کولر، حوالی همین ساعات، خیلی پست نوشتم. قبلنا رو می گم. یادش به خیر.
داشتم با یه بنده خدایی که کنکور داده مشاوره انتخاب رشته می دادم. چقدر زود بزرگ شدیم.
چقدر زود می تونیم مشورت بدیم و نصیحت کنیم و چقدر وقتی آدم تو این موقعیت قرار می گیره احساس می کنه پیر شده! احساس می کنی یه حسرتی در اندرون من خسته است. یه ای کاشی...
ولی وقتی روزمره هام رو می گذرونم، هیچ وقت حواسم به این آروزها نیست. که فردا می شن ای کاش ها!
واقعا آدم به آرزو زنده است و امید. باید یه جایی رو نشونه بگیری که بری دیگه! آااه! چقدر من کم همتم. چقدر موقعیتم خوبه. چقدر تابستون خوبه! چقدر ندانسته ها زیادن. چقدر کتاب هایی که باید بخونم زیادن. چقدر زمان زود می گذره.
چقدر ما ها بی انصافیم. که دل هم دیگه رو می شکونیم. چقدر لحظات قشنگی داشتیم. چقدر الکی وسواس داشتیم. چقدر جدی گرفتیم. کاش کمی بزرگ تر نگاه می کردیم. پخته تر می بودیم.
حالا به هر حال هر چی بوده، خوب بوده. فقط بعضی وقتا دلم می خواد بعضی ها رو ببینم بدون هیچ خاطره ی بدی.
یه تضادی هست تو خواسته هام. یه استراحت خوب، یه کار درست و حسابی کردن. هر دوش با هم. که نمی ذاره نه به اولی برسم نه به دومی.
خلاصه آدما، دوستون دارم. هر چقدر نا متناسب، هر چقدر بی فایده بودم و باشم براتون. دلم براتون تنگ شده
هعی! خدایا شکرت