خواهرم رقیه چند روزی است که مهمان ماست و ما هم مهمان خدا.
روزهای خوشی است. عصر ها با پیرمرد های شهرک شطرنج بازی می کنیم. یکی از این آقایان که پیرمرد بسیار متشخصی است چند روز پیش ما را برای افطار دعوت کرده بود. دو فرزندشان شب را جای دیگری دعوت بودند. مادر خانه به شدت مهربان و خاکی بود.
از همان ابتدای صحبت پیرمرد گفت که این زن را همه ی فامیل عاشق است. از بس که خاکی است با اینکه پدرش از سرمایه داران تهران است. راست هم می گفت. جای دیگر گفت همه ی دارایی اش، این زن است. با این که از دارایی های دنیا کم نداشت و درست هم می گفت و برای من هم بگویی نگویی صادق است.
یک حرف خوب دیگر هم زد و گفت من معامله ام را با خدا کرده ام. و می گفت که تو هم همین کار را بکن.
خاطرات زیبایی داشت، از جنگ و کار و خانواده و انقلاب و ...، انسان با خدایی بود.
دیروز که مرا دید احوال خانه را می پرسید که چیزی کم و کاست نداشته باشیم و گفت هر چهارشنبه پسرش به بازار می رود و جنس های ما را هم اگر بخواهیم برایمان بیاورد. به هر حال این همه لطف و متانت واقعا ستودنی است.
پیرمرد شطرنج را هم خیلی خوب بازی می کند. به سختی شکست می خورد و گاهی هم پیروز می گردد.
کلکسیون جالبی داشت. از اسکناس و سکه و قپون و سماور و چیزهایی که حتی اسمشان را هم نمی دانستم.
همان جا تولد خدیجه را هم گرفتیم. شمع را نه بر روی کیک، که بر روی بستنی قرار دادیم و کلی خندیدیم.
شب خیلی خوبی بود.
چند شب پیش هم خانه ی دوست دیگری بودیم که آن هم خیلی به یاد ماندنی شد. پانتومیم بازی کردیم. محمد خردادیان!!