در کوی نیک نامی مارا گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
در کوی نیک نامی مارا گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
من گمان می کنم تنها زندگی کردن سخت است.
من گمانم این است که زندگی برای یک نفر، برای یک انسان سخت است.
و فکر می کنم، دنیا همه اش غربت است.
و آدم در غربت که نباید تنها باشد.
و خود را، تک و تنها به دست باد بسپارد.
به نظرم، آدم نباید توی غربت، خودش را تنها کند.
تنهای تنها.
و فراموش کند تنها تکیه گاهش را. پناهش را. آرامَش را.
وحشت است دیگر.
اگر چنین کند، چه نادان است انسان.
ولادت پر برکت علی اکبر، جوان رشید حسین مبارک.
حضرت علی اکبر رو بسیار دوست دارم.
قبلا ها که محمد خیلی برام مقدس تر بود، ( هنوز هم هست، هر چند یک سری ظواهر رو رعایت نمی کنه، ولی کنه وجودش خیلی اخلاقی هست).
چون خیلی هم رشید و خوش قامت هم هست و خوش صورت ( خدا حفظ کنه) و هم خیلی برام عزیز بود، یک بار از دور داشت می اومد، شایدم داشت می رفتم مثل رفتن جان از بدن، هیچی. بش گفتم اگه علی اکبر هم مثل تو باشه، که صد البته از تو خیلی بهتر و رشید تر و خوب تره، چه حالی داشته حسین وقتی می رفت.
قیاس مع الفارقی بود، ولی برای من خیلی چیزا رو فهموند.
خلاصه جوونی نکردیم که درست حسابی. هر چند جوونی امروز یعنی خامی، یعنی اشتباه کردن.
ولی جوونی واقعا معنیش این نیست. الکی می گن جوونه، جوونی کرد، ببخشیدش!
پر واضحه که مملکت یعنی جوون هاش. بزرگ تر ها باید نظارت کنن، جون ها باید ایده و کار کنن.
حالا کار نداریم.
دو تا حدیث:
توبه زیباست، اما در جوانی زیبا تر است. ( التوبة حسن، و لکن فی الشاب احسن)
خداوند جوانی را که جوانیش را در اطاعت از خدا بگذراند دوست دارد. ( ان الله یحب الشاب الذی یفنی شبابه فی طاعة الله )
حالا دوستی خدا چیه؟ چه ارزشی داره؟ اصن مهمه مگه؟
سوالیه که هنوز بش جواب ندادم. البته نسبتا واضحه! ولی واقعا یه زمانی بوده که قید این محبته رو بزنم.
احساس می کنم صحبت ابتر ماند.
---
می شکنم ولی نمی شکنم. این شاه جمله ی من در مدت اخیر بوده که خیلی باش حال کردم :دی
----
با یکی از دوستان داشتم چت می کردم. فکر کردم نیست.
گفتم: سلام، خوبی؟ خوشی؟ خداحافظ.
اومد جواب داد: :)
گفتم پس اون سوالا رو ندیدی؟
گفت خداحافظی کردی دیگه!
گفتم: یعنی تو تابع حالتی؟ فقط به ابتدا و انتهای مسیر وابسته ای؟ یعنی کرل ات صفره؟ یعنی گرادیان یک کسی هستی؟ یعنی پیچش نداری؟ یعنی عاشقت فقط مو می بینه نه پیچش مو ؟ :دی
-----
لازم به ذکره ریاضی ارشد رو 88 زدم؟
اول به ذهنم رسید اینو بگم: در زندگی زخم هایی هست که فلان ... همون چرت و پرت معروف. حالا چون تو ذهنم اومد گفتمش دیگه.
یه ساعت بعدش هم این رو شنیدم که دیدم چه چیز شاخیه. گفتم بنویسم:
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ؟ ( قسمتی از آیه 62 سوره نمل)
جدیدا کل بشریت رو دعا می کنم.
چیه این دنیا، خیلی سخته.
بعد گناه گناه کارا چیه؟ خب سخت بوده دیگه رفتن تو این خط.
بعد گناه اینایی که شرایطشون سخته چیه؟ چه گناهی کردن که امتحانشون این قدر سخته؟
بعد این همه آدم می بینی که هر کس یه بدبختی داره! تو خیابون راه می ری هیچ اثری از خوشبختی نیست. هیچ اثری از پاگی نیست.
اصلا دچار یاس فلسفی می شم. درک نمی کنم اصلا.
آخه بدبختی هم حدی داره.
خلاصه عاجزانه باید دعا کرد و ایمان داشت و بصیرت. بصیرت که بفهمی این همه بدبختی، نه دلیل بی عدالتی می شه، نه دلیل عدم حکمت.
من وقتی این همه بدبختی می بینم، احساس می کنم بعضی تصورات خیلی فانتزی هست و این اذیتم می کنه.
ولی آیه خیلی قشنگه :) و امیدوار کننده. و دوست داشتنی.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
این بار می خوام شما رو با جدید ترین کشفم در مورد یه ترانه ی فولکلور کودکانه که همه اتون حفظید، آشنا کنم.
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
می خوام پناهم باشی
تا اخر این بازی.
خب، حالا که یه ذره بزرگتر شدیم، به نظرتون یه جای این شعر نمی لنگه؟ آفرین، کجاش؟
بعله، عباسی! اصلا عباسی کی هست؟ مگه از همون اول نگفتن با غریبه بازی نکنید؟ پس عباسی نمی تونه یک آدم باشه!
شاید مربوط به سلسله ی عباسیان باشه! این احتمال هست واقعا.
ولی کمی که بزرگ تر می شید می بینید علاوه بر این که معنای خاصی نمی ده قافیه اش هم جور نیست.
خب بذارید قصه ی این کشف رو براتون بیشتر بشکافم.
یه روز که من داشتم با باقر خواهر زاده ام تاب بازی می کردیم، دیدم این بچه ی 1 ساله داره یه چیزی می خونه!
دقت کردم بفهمم یه چنین چیزی به گوشم رسید:" تاب تاب عباسی"، خب در این مواقع دیکد می کنیم که بچه چی داره می گه و من فهمیدم داره می گه :"تاب تاب تاب بازی"! و بعد ذهنم رفت سمت این ترانه ی تاب تاب عباسی و بعد فهمیدم در چه دام آموزشی ای بیش از دو دهه گرفتار بودم.
بعد هم برای اثبات حرفم تحقیقات خودم رو در دانشنامه ی آزاد ویکی پدیا دنبال کردم و دیدم بعله:
تاب تاب تاب بازی
خدا منُ نندازی
میخوام پناهم باشی
تا آخر این بازی
خدای دلتنگییام
خدای مهربونم
تو حرفامُ میشنوی
بد کردم و میدونم
میدونم از تو دورم
صدای سوت و کورم
من گم شدم تو راهه
خوب و بد عبورم
منُ ببخش که گاهی،
شک کردم و شکستم
به این که نزدیکمی
چشامُ ساده بستم
منُ ببخش که گاهی
کم مییارم، میبازم
یادم می ره تو هستی
من که پر از نیازم
تو دستامُ میگیری
هنوز دلم روشنه
هنوز نبض ترانهم
به خاطرت میزنه
هنوز هوامُ داری
به داد من میرسی
قشنگ ترین آرامش
جز تو ندارم کسی
تاب تاب عباسی
خدا منُ نندازی
میخوام پناهم باشی
تا آخر این بازی
که خود ویکی پدیا هم آخر شعر دوبار درگیر این دام آموزشی شده.
خب امیدوارم که مفید واقع شده باشه.
تا درودی دیگر بدرود.
خب دیگه از بی وبلاگی مجبوریم مطلب غیر عاشقانه اینجا بذاریم.
البته گفته باشم من وب زیاد دارمااا :دی
-----
یه عزیزی می گفت قضاوت نکنیم. کلا قضاوت نکنیم.
من اول باش مخالف بودم. چون بالاخره آدم ها دارن کنار هم زندگی می کنن و شناختی نسبت به هم پیدا می کنن و طبق این شناخت یه قضاوتی بخوان نخوان انجام می دن، مهم اینه که این قضاوت اثر سوئی در برخوردشون ایجاد نکنه.
ولی بعد ها به این نظر رسیدم که آدم نمی تونه درست قضاوت کنه. یعنی آدم که دانای کل نیست. از حال و احوال شخص و شرایط واقعه که آگاه نیست. و این شرایط این قدر زیاد و پیچیده ممکنه باشن که آدم هیچ وقت نمی تونه با قاطعیت حکم بده.
خلاصه می فرماید: لا تقف ما لیس لک به علم، ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا
آقا چیزی رو که نمی دونی، ازش پیروی نکن. فردا ازت بابت چشم و گوش و دلت می پرسن.
اصلا درست دیدی؟ درست شنیدی؟ درست فکر کردی؟ سوء تفاهم نشد برات؟ مطمئنی؟ تحت فشار نبوده؟ تحت شکنجه نبوده؟ با چشم و گوشت هر دو دیدی و شنیدی؟ تکرار هم کرد؟
داشتم سخن رانی یه عالمی رو گوش می دادم. گفتن بهش که تا حالا اتفاقی پیش اومده که زندگی ات رو تغییر بده؟
گفت که ماه رمضون بود رفتم. دختر عموم رو در حال آب خوردن دیدم. خیلی ناراحت شدم و بدم اومد ازش یه مدتی باش حرف نمی زدم.
مامان یه بار پرسید چته تو؟ گفتم که این شکلی بود داستان.
بعد مامان زد زیر خنده و گفت که دختر ها که بزرگ می شن ممکنه در دورانی باشند که نتونند نماز و روزه بگیرند و بزرگ می شی می فهمی و باید بری درس فقه بخونی.
گفت که اون روز من خیلی تاسف خوردم. و این آیه رو خوند که باعث شد من این نوشته رو بنگارم. تازه این اشتباه رایجی هست.
حالت پیچیده ترش داستان موسی و خضر هست. که خودش دلیلی است بر این که تو که نمی دونی چرا قضاوت می کنی البته در کنار کار پاکان را قیاس از خود مگیر هست. ولی با این که خیلی چیز ها بدیهی بودن و موسی به نظرش باید اعتراض می کرد، ولی همه اشون پشتشون یه قضایایی بود که موسی که برشون محیط و مسلط نبود که؟
البته به ذهن بنی بشر نمی رسید که این دیواره احتمالا مال یتیمی باشه یا پادشاهی غاصب در راه باشه. ولی خب دیدیم که پیش اومد.
ادخلنی حبک مدن الاحزان
و انی لم ادخل قبلک مدن الاحزان ...
علمنی حبک ان احزن
عشق تو مرا وارد شهر غم ها کرد
و من پیش از تو، وارد شهر غم ها نشده بودم
عشق تو به من آموخت که غمگین بشوم.
----
یه نگاه سرد، می تونه آدم رو از کت و کول بندازه.
----
من دیوونه نیستم. با من مثل دیوونه ها برخورد نکن!
----
آدم هم می تونه احساسی باشه هم منطقی. یعنی آدم هم می تونه احساس داشته باشه هم منطق.
یعنی احساس آدم باید منطقی باشه. اصلا بعضی وقتا منطق حکم می کنه احساس داشته باشی.
و بعدش هم هر چیزی سر جای خودش. منطق سر جای خودش، احساس هم سر جای خودش.
تضادش مال وقتیه که باید منطقی برخورد کنی، ولی احساسی برخورد می کنی. یا بر عکس. ولی انسان نیاز به هر دو داره.
من رو متهم به احساسی بودن نکن
----
+ "مگه قراره طور دیگه ای باشه؟"
جواب ندادم. ولی حرف خوبی نبود.
من خوب نیستم. ولی توی زمینه ی آدم ها خوبم. بدی نمی کنم توی روابطم.
در مورد من بد فکر نکن! منم مثل بقیه نیستم.
پ.ن: سه نفر مورد خطاب قرار گرفتن و نهی شدن، که هر سه نفر متفاوتن.