یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
جوانی - گمگشته یافتنوقتی آدم یه چیزی گم می کنه، سوای ارزش اون چیز، انگار نصفی از وجودش رو نداره!

انگار یه قسمتی از فکر و ذهنش رو جایی جا گذاشته باشه.

خصوصا این فلش که کثیر الگُم شدن هم هستن! 

یا کلید اتاق، که تا همین الان درگیرشم ببینم کجا گذاشتم!

در عوض وقتی پیداش می کنی، شادیت وصف نشدنیه!

خیلی هم ساده است ها. حالا مثلا چه ارزشی داره اون قلم نی ای که چند ماه بود دنبالش می گشتم پیداش کردم! ولی یک ذوقی داره :دی

پ.ن: خداوند از توبه ی بنده اش چنان شاد می شود، که یکی از شما به یافتن گمشده اش.

پ.ن2: والا ما هم شاد می شیم.

پ.ن3: توبه زیباست. ولی در "جوانی" زیبا تر است.

پ.ن4: با پست پایین متناقض به نظر می رسه. پست پایین همین طور که یکی از دوستان فرمود، نهیب نوشت خوبی است.

ک.خ: باز می گردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۸
نرگس فتان
جوانی - میهمانییه شعر دیگه از فاضل نظری. لطفا اگه حالش رو داشتید، تعبیرتون رو از این شعر بگید. ممنون

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبرو داری کن ای زاهد، مسلمانی بس است

خلق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم

بشکنیدم دوستان، دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دل سرد شد

هفتصد سال است که می بارد، فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود، قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت کرده ایم

سفره ات را جمع کن ای عشق، مهمانی بس است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۸
نرگس فتان

بچه تر که بودیم گردش روز و روزگار و ماه و سال اهمیتی نداشت

الان ولی

اومدن پاییز همه امون رو به فکر فرو می بره

مهر، آبان، وای از آذر

---

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۰۲:۴۲
نرگس فتان
جوانی - چالشآقا ما از همون دوم ابتدایی یادمونه که شرط رستگاری ایمان و عمل صالح است.

حالا کار با قسمت ایمانش ندارم.

ولی به دور و برم نگاه می کنم همش قلة عمله. کم کاریه. تقصیره.

خب ما دو نوع کار خوب داریم. صالحات و حسنات.

خیلی فرقشون رو نمی دونم. شما نظرتون چیه؟ کسی چیزی می دونه به ما هم بگه؟

و اما چالشی که دارم چیه؟ اینه که توی هر پست به یک کار خوب اشاره می کنم که توی اون روز انجامش می دم.

خودم می دونم آدم واجباتش رو انجام بده محرماتش رو پرهیز کنه تمومه.

خودم می دونم حالا یه کار چیه که آدم بخواد ثبتش کنه و بشمارتش؟

ولی شاید بیشتر با کار خوب های دور و برمون آشنا بشیم و حواسمون باشه چه کارهایی از دستمون بر میاد.

و به انجامشون عادت کنیم. بدم نمی آد شما هم شرکت کنید :)

۱- کار خوب امروزم اینه که بده کاری هام رو تسویه می کنم.

پ.ن: پست قبلی یه مدت برای خوندن جواب کامنت ها بر می گرده. ببخشید بابت عدم هماهنگی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۳:۰۸
نرگس فتان
جوانی - دو آینهدو خوب

دو آینه 

دست در دست هم که دهند

تکثیر می کنند زیبایی را

و تو را هم در بر گیرد

برق این خوبی ها، روشن شادی ها

تازه خواهی فهمید

نکته ی شاعر را

"زندگی مجذور آینه هاست؟

زندگی گل به توان ابدیت است

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفس هاست؟"

و چه مجالی می ماند سیاهی را؟

و چرا رخت بر تن نکند اندوهم

و فراموش نکند خانه یمان را غم

"ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را"

"بخت آرام و زمان رام"

زندگی باد به کام

+ می گن که هر فرزندی که به دنیا می آد، نشونه ی اینه که خدا هنوز به آدم ها امید داره.

ربطش رو نمی دونم. ولی به نظرم هر هدیه ای که خدا می ده یعنی اوکی. فورگت ایت. ترای اگین.

حتی با خودم می گم، خب اگه نا امید بود که چرا روزی می ده؟ بگیره تموم بشه بره دیگه!

خیلی وقته که وقت حرف از رسیدن کسی به کسی می شه در بال و پرم نمی گنجم. نمی دونم شاید از وقتی که نرسیدن ها رو دیدم. این قدر شکست عشقی و ناکامی دیدم که دلم واسه یه وصال شیر(ازی)ین تنگ شده!:دی وقتی حلقه ی کسی رو می بینم تو دستش، هر چه قدر هم غریبه باشه، رهگذر باشه شاد می شم. چه برسه بخواد آشنا باشه. چه برسه بخواد دوست باشه. دیگه اگه دو تا دوست باشند واقعا جا داره فلک را سقف بگشایم. :دی

خلاصه این شادی هم از اون شادی هاست که احساس می کنم بعدش می شه دوباره شروع کرد زندگی رو.

 راهشون آسوده، پر گل و بی خاشاک :)

 پ.ن. چه قدر قشنگه زندگی :)

به قول جمشید: ببین زندگی قشنگیاشو داره!

پ.ن:اینجا رو بخونید، مطلب خیلی قشنگیه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۱۸:۴۷
نرگس فتان
جوانی - خواجه فرمودخواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۰۷
نرگس فتان
جوانی - فصل نرگسنمی شه این فصل بیاد و بره و من در موردش حرفی نزنم. "ش" قاعدتا به نرگس باید بر گرده!

گلش البته.

این پسر ها درک ندارن. نمی دونن من چقدر ممکنه نرگس دوست داشته باشم.

البته دیروز برای تولد الاحقر رفته بودیم بیرون. 

من تو راه گل فروشی دیدم و کار خودم رو کردم :دی

خلاصه دیروز که دسته  گل رو تقسیم بر 4 کردیم. و با شاخه گل خودم برگشتم خوابگاه.

وارد اتاق که شدیم یکی از بچه ها گل رو گرفت و گفت چه خوش بویه گل یاس!

من :|! نرگسه!!

یه ده دقیقه دیگه نفر بعدی اومد داخل و گفت عه من گل یاس خیلی دوست دارم!

:| نرگسه! 

آره همون، من اسمش رو نمی دونستم همین رو می گفتم :دی

خلاصه تو این هفته ی اخیر هم دیدم دو نفر رفتن خونه و با گل نرگس سوپرایز شدن!!

حالا فکر کن بچه ها بخوان برا من بگیرن. احتمالا میرن با یه دسته گل یاس بر می گردن :دی

 -----

در ادامه دیروز (23 آذر) تولد یکی دیگه از دوستان بود. گفتم برم براش نرگس بگیرم.

وسایلم از جمله کاپشن و کیف پول و مدارکم توی اتاق روبرویی خوابگاه مونده بود و من بشون دسترسی نداشتم.

هیچی گفتم می رم از خودش پول قرض می گیرم یا از الاحقر و شب بش پس می دم.

الاحقر رو گفتم پنج تومن بده می خوام برم برای بهزاد گل بگیرم تولدشه!

دو تا هزاری داد، 4 تا پنصدی اسکناس، یه پنصدی سکه، و 5 تا سکه ی 100!!!

هیچی دیگه گفتم نمی خوام. خود بهزاد رو دیدم و گفتم پنج تومن بده. 10 تومن داد.

شب هم رفتم اتاقش گل نرگس رو توی یه ظرف آب گذاشتم و دادم و گفتم با پول خودت گرفتم :دی

عابربانک هم فعلا خرابه فردا بت می دم پولتو :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۴۷
نرگس فتان
جوانی - صرف نوشتنپیشاپیش ببخشید اگه محتوا نداره این پست. همین طوری باید بنویسم.

دیروز شام مسابقات رباتیک برگزار شد. هر کس یه کاری کرده بود دعوت شده بود.

دکتر ش هم تشریف اورده بودند. رفتم کنارشون نشستم که بالاخره تنها نباشن. آخه ما حرف واسه گفتن زیاد داریم

بعد از شام دکتر گفت مسیرت کجاست؟ منم گفتم هست کسی که من رو برسونه. ممنون.

جعفر رو دیدم و گفتم با کی می ری. دیدم کسی نیست ببرتش.

رفتم به دکتر گفتم یه نفر رو می خوام باتون بفرستم. مسیر رو پرسید و مسیرشون به هم می خورد.

بعد جعفر گفت خب تو هم بیا امشب پیش بیا خونه ما. گفتم اوکی وای نات.

هیچی دیگه دکتر رسونده مون تا خونه جعفر این ها.

فکر کنم جعفر رفتار دکتر رو ندیده بود. واقعا دکتر دیشب عین یک دوست صمیمی بامون برخورد کرد.

نشستیم در مورد خواننده ی محبوبمون حرف زدیم.

وقتی خواستم از ماشین پیاده شم یادم اومد که دو سال پیش به استاد یه ایمیل زده بودم و گفته بودم که چقدر ارادت دارم و دوست دارم از وجودش استفاده کنم و بش نزدیک شم.

فکر نمی کردم یه روزی این قدر به هم نزدیک بشیم که من بش بگم اگه فکر می کنی تو غذا خوردن مراعاتت رو می کنم این یه قلم رو اشتباه فکر کردی :دی

عکس دختر هاش رو نشونمون داد. مژده و آرزو. اصلا به هم ربطی نداشت اسماشون. گفت که دوست داشتیم دیگه. 

گفتم منم از اسم نرگس خوشم می آد. گفت خب لزومی نداره صبر کنی اسم دخترت بشه:دی می تونی از همین الان بش فکر کنی :دی

منم گفتم اره. اگه اسمش هم نرگس نباشه نرگس صداش می کنم :دی

بعدش هم خونه جعفر این ها یک ساعتی با خواهر جعفر که دکتری روانشناسی کودک می خونه حرف زدم.

توی رشته اش کلمه ی استثنایی رو جعفر نگفته بود. کودکان استثنایی.

از معلولیت های ذهنی، نابینایی، ناشنوایی، سندرم دان.

چه کار سختی بود. خیلی سخت.

وای. یه کیس گفت از کودک آزاری. می گفت که لالی انتخابی گرفته بود. یک ماه بود که حرف نمی زد.

یعنی یک ماه فقط با خانم دکتر بوده و حرف نمی زده.

آخرش که اعتماد کرده بود و کلمه ی اول رو گفته بود خیلی حس جالبی بوده.

بعد حرف زدنش،وقتی باباش رو دیده بود پش پاهای خانم دکتر خودش رو قایم کرده بود.

من هیچ وقت نمی تونم خودم رو بذارم جا ایشون. من بیشتر ترجیح می دم این حقایق رو نبینم.

خیلی شهامت می خواد آدم وارد این کارها بشه و بخواد حلشون کنه.

می گفت یه بار که یکی از فرزندان سران مملکت که سندرم دان داشت رو سپرده بودن بش.

مدتی می بردتش پارک و می اورد و ماشین می اومد دنبالش.

یه روز راننده بش می گه تو خیلی جوونی. ایشالا بچه ی بعدیت سالم باشه.

می گفت با این که زیاد ازین ها دیده بود ولی فکر این که بچه ی خودش هم دچار مشکل بشه رو تصور نکرده بود.

می گفت که کار اصلی توجیه خانواده هاشون و نحوه ی رفتارشونه.

سندرم دان ها جزیی نگرند و ما معمولی ها کلی نگر. یعنی ما اگه دو نقطه بمون نشون بدن، و بگن یک با یک خط به هم وصل کنید برامون آسونه. و دو نقطه رو با هم می تونیم ببینیم. ولی اون ها صد بار براشون توضیح بدی نمی دونه باید چه کار کنه و این ها رو وصل نمی کنه. واسه همین معمولا زیاد کتک می خورن از خانواده.

من یاد این افتادم که داداشم رو یاد می دادم. یه مسئله ی ریاضی که از نظر خودم آسون بود و اون نمی فهمید. چقدر بد برخورد می کردم. تحقیر می کردم عصبانی می شدم می زدم پس سرش! خب نمی کشه. مگه زوره! البته داداش من معمولیه :دی منظورم اینه که ممکنه اون مسئله خارج از توانش بوده باشه.

می گفت که خوبی این ها اینه که آدم رو قضاوت نمی کنن! و من یاد فلانی افتادم که اصرار داره اصلا قضاوت نکنیم کسی رو. گفتم نمی شه که قضاوت نکرد. بالاخره ادم قضاوت می کنه و لزوما بد نیس.

گفت ولی کار ما جوریه که نباید قضاوت کنیم. وقتی یه زنی می آد از خیانت کردنش برام حرف می زنه من به عنوان روانشناس حق ندارم قضاوتش کنم. ممکنه برای کارش دلیل بیاره. گفتم که حالت بد نمی شه؟ گفت چرا سخته. حالم بد می شه. واسه همین به تو و داداشم همیشه این توصیه رو دارم که خطوط قرمز اخلاقی رو رد نکنید چون من خیلی بدم خواهد اومد.

می گفت تو قسم نامه اشون دو چیز می گن که: نباید مراجع به ما وابسته بشه، و نباید مراجع رو قضاوت کرد.

خلاصه از زندگی به ایشون فکر کنم نیمه ی خالی لیوان رسیده بود.

امروز هم جلسه ی شورا بود. غاز هم ندادن دست ما بچرونیم براشون.بچه ها قانع نشدن که من رو بفرستند مرکز.

من که از خدامه. بیکار که نیستم. :دی 

جدا احساس می کنم خیلی کارها و اتفاقاتی که می افته توش صلاحی بوده.

چون صلاح اتفاقات یک سال اخیر رو الان درک کردم.

 

پ.ن: مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۳۸
نرگس فتان
جوانی - افسردگیخواب دیدم نیستی، تعبیر آمد می رسی

هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیش تر  امیر علی سلیمانی

--

این واژه افسردگی رو نمی فهمم.

خب آدم یه موقعی پیش می آد، حوصله نداره، انگیزه نداره، خسته است.

ولی این حالت دایمی که نباید باشه.

حالا اگه یه نفر اذعان کنه به این که افسرده است، دیگه این رو اصلا نمی فهمم.

یه بنده خدایی خیلی سعی کرد به من بفهمونه که این می تونه یه بیماری باشه.

ولی آخرش تو کت من نرفت.

یعنی به نظرم افسردگی با ایمان نمی تونه کنار هم باشن.

مگر این که واقعا بیماری باشه. اونم به نظرم خیلی باید نادر باشه.

شاید در صد خوبی از افسردگی ها به عقاید آدم مربوط شه.

--

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۰۶:۲۲
نرگس فتان
جوانی - زینب (س)امروز 16/4/92 است! این خاطره مال دیروزه! الان این رو پست می ذارم! و تنظیم می کنم برای ماه محرم!

می ترسم یادم بره تا اون موقع! امیدوارم بلاگفا یادش نره!

دیروز رفته بودیم لب آب! جاتون خالی خیلی خوش گذشت! پنج یا شش خانواده بودیم.

یه پیرزنی به ظاهر 70 ساله اومد از منقل استفاده کنه و هم برا خودشون و هم برا ما آب جوش درست کنه!

داییم به شوخی بش تیکه انداخت که خدا پیرمردت (شوهر پیرت) رو برات نگه داره!

چقدر باید توی کلام هامون توجه کنیم! به قول یکی ما شوخی شوخی به گنجشکا سنگ می زنیم

ولی گنجشکا جدی جدی می میرن :)

خانم برگشت گفت که من پیر نیستم، شوهرم هم از شما جوون تره!

ولی روزگار بر مرادم نبوده! اگه داستان زندگیم رو بشنوین بم حق می دین!

من سه تا از فرزندام فوت کردند خودم هم سرطان گرفته ام!

سنم هم 47 ساله و شوهرم هم پنجاه سالشه!

ولی ظاهرش بالای شصت و پنج اینا می زد!

+ ثبت برای آینده کرده بودم، واسه محرم پارسال، نرسید. الان می ذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۷
نرگس فتان