جوانی - صرف نوشتن
پیشاپیش ببخشید اگه محتوا نداره این پست. همین طوری باید بنویسم.
دیروز شام مسابقات رباتیک برگزار شد. هر کس یه کاری کرده بود دعوت شده بود.
دکتر ش هم تشریف اورده بودند. رفتم کنارشون نشستم که بالاخره تنها نباشن. آخه ما حرف واسه گفتن زیاد داریم
بعد از شام دکتر گفت مسیرت کجاست؟ منم گفتم هست کسی که من رو برسونه. ممنون.
جعفر رو دیدم و گفتم با کی می ری. دیدم کسی نیست ببرتش.
رفتم به دکتر گفتم یه نفر رو می خوام باتون بفرستم. مسیر رو پرسید و مسیرشون به هم می خورد.
بعد جعفر گفت خب تو هم بیا امشب پیش بیا خونه ما. گفتم اوکی وای نات.
هیچی دیگه دکتر رسونده مون تا خونه جعفر این ها.
فکر کنم جعفر رفتار دکتر رو ندیده بود. واقعا دکتر دیشب عین یک دوست صمیمی بامون برخورد کرد.
نشستیم در مورد خواننده ی محبوبمون حرف زدیم.
وقتی خواستم از ماشین پیاده شم یادم اومد که دو سال پیش به استاد یه ایمیل زده بودم و گفته بودم که چقدر ارادت دارم و دوست دارم از وجودش استفاده کنم و بش نزدیک شم.
فکر نمی کردم یه روزی این قدر به هم نزدیک بشیم که من بش بگم اگه فکر می کنی تو غذا خوردن مراعاتت رو می کنم این یه قلم رو اشتباه فکر کردی :دی
عکس دختر هاش رو نشونمون داد. مژده و آرزو. اصلا به هم ربطی نداشت اسماشون. گفت که دوست داشتیم دیگه.
گفتم منم از اسم نرگس خوشم می آد. گفت خب لزومی نداره صبر کنی اسم دخترت بشه:دی می تونی از همین الان بش فکر کنی :دی
منم گفتم اره. اگه اسمش هم نرگس نباشه نرگس صداش می کنم :دی
بعدش هم خونه جعفر این ها یک ساعتی با خواهر جعفر که دکتری روانشناسی کودک می خونه حرف زدم.
توی رشته اش کلمه ی استثنایی رو جعفر نگفته بود. کودکان استثنایی.
از معلولیت های ذهنی، نابینایی، ناشنوایی، سندرم دان.
چه کار سختی بود. خیلی سخت.
وای. یه کیس گفت از کودک آزاری. می گفت که لالی انتخابی گرفته بود. یک ماه بود که حرف نمی زد.
یعنی یک ماه فقط با خانم دکتر بوده و حرف نمی زده.
آخرش که اعتماد کرده بود و کلمه ی اول رو گفته بود خیلی حس جالبی بوده.
بعد حرف زدنش،وقتی باباش رو دیده بود پش پاهای خانم دکتر خودش رو قایم کرده بود.
من هیچ وقت نمی تونم خودم رو بذارم جا ایشون. من بیشتر ترجیح می دم این حقایق رو نبینم.
خیلی شهامت می خواد آدم وارد این کارها بشه و بخواد حلشون کنه.
می گفت یه بار که یکی از فرزندان سران مملکت که سندرم دان داشت رو سپرده بودن بش.
مدتی می بردتش پارک و می اورد و ماشین می اومد دنبالش.
یه روز راننده بش می گه تو خیلی جوونی. ایشالا بچه ی بعدیت سالم باشه.
می گفت با این که زیاد ازین ها دیده بود ولی فکر این که بچه ی خودش هم دچار مشکل بشه رو تصور نکرده بود.
می گفت که کار اصلی توجیه خانواده هاشون و نحوه ی رفتارشونه.
سندرم دان ها جزیی نگرند و ما معمولی ها کلی نگر. یعنی ما اگه دو نقطه بمون نشون بدن، و بگن یک با یک خط به هم وصل کنید برامون آسونه. و دو نقطه رو با هم می تونیم ببینیم. ولی اون ها صد بار براشون توضیح بدی نمی دونه باید چه کار کنه و این ها رو وصل نمی کنه. واسه همین معمولا زیاد کتک می خورن از خانواده.
من یاد این افتادم که داداشم رو یاد می دادم. یه مسئله ی ریاضی که از نظر خودم آسون بود و اون نمی فهمید. چقدر بد برخورد می کردم. تحقیر می کردم عصبانی می شدم می زدم پس سرش! خب نمی کشه. مگه زوره! البته داداش من معمولیه :دی منظورم اینه که ممکنه اون مسئله خارج از توانش بوده باشه.
می گفت که خوبی این ها اینه که آدم رو قضاوت نمی کنن! و من یاد فلانی افتادم که اصرار داره اصلا قضاوت نکنیم کسی رو. گفتم نمی شه که قضاوت نکرد. بالاخره ادم قضاوت می کنه و لزوما بد نیس.
گفت ولی کار ما جوریه که نباید قضاوت کنیم. وقتی یه زنی می آد از خیانت کردنش برام حرف می زنه من به عنوان روانشناس حق ندارم قضاوتش کنم. ممکنه برای کارش دلیل بیاره. گفتم که حالت بد نمی شه؟ گفت چرا سخته. حالم بد می شه. واسه همین به تو و داداشم همیشه این توصیه رو دارم که خطوط قرمز اخلاقی رو رد نکنید چون من خیلی بدم خواهد اومد.
می گفت تو قسم نامه اشون دو چیز می گن که: نباید مراجع به ما وابسته بشه، و نباید مراجع رو قضاوت کرد.
خلاصه از زندگی به ایشون فکر کنم نیمه ی خالی لیوان رسیده بود.
امروز هم جلسه ی شورا بود. غاز هم ندادن دست ما بچرونیم براشون.بچه ها قانع نشدن که من رو بفرستند مرکز.
من که از خدامه. بیکار که نیستم. :دی
جدا احساس می کنم خیلی کارها و اتفاقاتی که می افته توش صلاحی بوده.
چون صلاح اتفاقات یک سال اخیر رو الان درک کردم.
پ.ن: مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم