یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

یادگار ماندگار

نوشته های نسبتا ادبی خودم رو می نویسم.

نوشته های ادبی که نه، ولی خب شاید کمی وزن، یا حد اقل احساس توشون باشه!
نوشته هایی که باید از بعضی نظر ها دور می موند!
و دیگه نمی تونستند توی دل بموند! چون هر لحظه امکان گر گرفتنشون می رفت.
به هر حال، حال و هوای هر کسی در آینده خاطرات زیبا و درس های خوبی براش محسوب می شه!
چه بهتر که با قلمی خوش ماندگار بشن :)

کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

این چند سالی که من اینجا بودم، کارت عابری که دستم بود، همون کارتی بود که یارانه ی خونواده توش واریز می شد.

یه مدت مرتضی به شوخی می گفت که شما چندتا بچه اید؟ می گفتم 6 تا، بعد می گفتم پس با یارانه ها بابات میلیاردره دیگه :دی

خلاصه! یه بار ترم 5، 6 بود، من یه مقداری به این و اون قرض داده بودم، بعد بابا چک می کرد من چقدر تو حسابم هست.

اون موقع شرایط مالی هم مساعد نبود مثل این که. بابا یه بار زنگ زد، سر بسته گفت که چرا این قدر خرجت زیاده و اینا!

خیلی برام سنگین بود. با این که نسبتا کم خرج هستم، ولی خب ناراحت شدم. تا یه مدت هم کلا از اون کارت استفاده نکردم.

حالا چند روز پیش، این کارت از کار افتاد، عابر بانکم ضبطش کرد. بابا هم از اون ور یه کارت دیگه گرفت چون به اسم خودش بود.


پوینتش چیه؟ هیجی، بعد از این که این کارت یارانه ها نیست دستم، الان به این فکر می کنم اگه پول بخوام باید هر ماه زنگ بزنم بگم مثلا این قدر می خوام. که به اندازه کافی ناخوش آیند هست. 

بعد خانواده و بابا، این 4 سال، نذاشتن من حتی یه بار بگم پول بدید، یا حتی خودشون ماهیانه پول بدن، بلکه گذاشتن مستقیما پول یارانه ها برسه دستم! بدون منت، بدون خبر، بدون هیچ چیزی!

بعد یه بار گفتن که حواست به حساب کتابت باشه، مونده تو ذهن من.

یعنی آدم این همه آسودگی توی این چهار سال رو حواسش نیست، ولی یه تماس یادشه؟ درسته؟


پازیتیو باشیم. سفیدی یه صفحه رو به یه نقطه ی سیاه نفروشیم. گیر نمی آد به همین پاکی و روشنی.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۵
نرگس فتان

زنده شو لطفا!

نمیر. 

حیف است مثل تویی، فراموش شود.

زنده کن حواسم را، احساسم را

بگذار به دنبالت بدوم.

حیف است خستگی با وجود تو، در کنار تو

بنگر، بخند، کرشمه ای کن

دلم را به زور حبس کردم.

باز کن در این قفس را

و ببین چگونه می پرد 

و اوج می گیرد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۷
نرگس فتان

خیلی هدر دادم. تلف کردم انرژی مو و کلی پتانسیلی که بی استفاده مونده!

بیشتر از 18 ماهه درست حسابی تفریح نکردم. یه هفته دل خوش نداشتم. 

خیلی از عزیزا رو ندیدم. با خیلی صحبت نکردم. این قدر آدم تو این مدت از دست دادم یا حد اقل ناراحت شدن از دستم.

فک و فامیل، پسردایی ها و عمه ها! چقدر می شد با هم بریم بیرون و نرفتم من.

چقدر بچه های دانشگاه، رسانا، شورا، انجمن و .... گفتن بریم بیرون، بریم استخر، بریم بام، بریم شام، بریم سینما، بریم کار، بریم فلان، بریم امان و من نرفتم.

حمیده گفت بریم کوه دو سه بار پیچوندم! احسان می گه بیا خونه، بیا استخر، بیا فلان! پیچوندم.

ارشیا چند بار گفت بیا بریم ناهار تا اخرش امروز تونستم برم!  چقدر گفت بیا بریم خونه! امشب باش! نشد.

مصطفی داداشم اصن!

علی اصغر، جعفر، حمید! چقدر بعضی وقتا خسته جواب دادم. چقدر گفتم کااار دارم. 

تلفنم درست حسابی نداشتم. بابا و مامان، بابا بزرگ، زهیر و امین! دایی رو که اصن نگو! عمه!! زینب خواهرم؟؟!! 

حتی خونه هم رفتم بین دو ترم به هیچ کدوم از فامیلا سر نزدم.

بچه های دبیرستان جمع شدن نرفتم من بازم! مرتضی و مهرداد! 

محسنم ناراحت شد! گفت بیا هفتم جمعیم، شام خونه ما باش. گفتم من نمی رسم بیام کار دارم.

گفت حالا حرکت کردی خبر بده! من خبری ندادم. چون حرکت نکردم اصن. شاکی شده می گه تو اهمیت نمی دی!

می گم من که گفتم نمی آم! 

حالا بعد چهار سال ندیدن لابد هزارتا فکر کرده پیش خودش! اسمس عذر خواستم ولی زنگ نزدم. 

راه دور چرا! همین یونس هم اتاقیم! می گه چرا این قدر بی تفاوتی! چرا پشت لپتاپ می شینی ایگنور می کنی!

جدی بم گفته ترم بعد بعد 8 سال رفاقت می خواد با هم، هم اتاق نباشیم. من خندیدم. فکر کردم شوخی می کنه!

بعد گفت خدایی! فهمیدم جدیه!

راستم می گه! بنده خدا چهار سال هم اتاقیمه!

دو سال اول خوب بود. ولی از سال گذشته که رفتم شورا، دیگه نه رسیدم اتاق تمیز کنم، نه وسایلم مرتب بود، نه ظرف بشورم، نه غذا بگیرم! خب بنده خدا هم کلی تیمار کرد ما رو! ولی خب طاقتی داره اونم! من بش حق می دم. ولی متاسفانه گندی است که زده شده و فکر نکنم جمع بشه!

چقدر تو همین دانشگاه با بچه ها می شد، "بنشینیم تی یک، گپ دل بزنیم"!

چقدر محمد و محسن رو پیچوندم و تا حالا نشده یه شب بشینیم بیرون، بریم بیرون! آخرین بار روز آخر ترم 6 بود. رفتیم جمشیدیه سه تایی مون با موتور ساعت دو نصف شب :) یادش به خیر!

تو انجمن هم که انتظار داشتن فعالیت کنم، وقت نکردم اصن.

حتی جدیدا تو محیط های مجازی هم وقت نمی کنم با بچه ها سلام علیک کنم. یه گپی بزنیم.

سعاد!! نسرین که این همه جک فرستاده و من اصن شرمنده اشم یه هفته ای هست جواب ندادم. میکل آنژ که یه ماهی هست نشده جوابش رو بدم و به شدت ناراحته! حالا بقیه رو دیگه مجبور بودم جواب دادم.


اون سری بچه ها جمع شدن، ماشینم بود. محسن گفت بریم مثل پارسال! گفتم وسوسه نکن محسن! گفت پس می آی. گفتم نه بابا، من فعلا فقط جاهایی و با کسایی که لازمه هستم :دی

خدا رو شکر محسن خیلی گله، درک می کنه :) ولی اونم طاقتی داره.

اوخ اوخ، الان یادم اومد چند وقته معین و عرفانو ندیدم. نرفتم اتاقشون.

ابوذر رو که یه ساله میخوام براش هدیه بگیرم وقت نشده! چقدر هدیه باید بگیرم که نگرفتم!


چرا؟

همش بابت اشتباه!

کاری که دوس نداری رو چرا تعهد می دی انجام بدی؟

خب نمی تونی انجام بدی بعد شرمنده ی همه می شی.

خلاصه از همگی عذر می خوام.

امیدوارم توفیق بشه جبران کنم.


پشیمونم. این همه آدم پایه دور و برم هست، نتونستم درست باشون تعامل کنم. باید جبرانش کنم.


مولا می گه که: جان ناتوان جانی است که از یافتن دوستان ناتوان باشد. و ناتوان تر کسی است که دوستانی که دارد را از دست می دهد.

نکته اش می دونی چیه؟ آدم ممکنه ناتوان نباشه، ولی ناتوان تر باشه!

یعنی ممکنه آدم خوب دوست داشته باشه، ولی ازشون مراقبت نکنه، و بشه ناتوان ترین آدم ها.


بازم عذر می خوام که نرسیدم این مدت همراه کسی باشم. 

حالا کاری نداریم کسایی که باشون بودم چقدر باید بفهمن مهمن ها! :دی


پ.ن: اگه داری با خودت می گه چقدر کلاس می ذاره، چقدر دوستاشو می کنه تو چشم و ...، خب چی کنم. شاید من توی زندگی این هایی که اسم بردم آدم ناچیزی باشم یا ایگنور کنن من رو! ولی خودم به شخصه خیلی آدم ها رو دوست دارم. حتی شاید یه بار ببینم ولی برام مهم باشن.

ضمن این که تعداد خیلی زیادی آدم مهم هست که اسم نبردم. 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۱
نرگس فتان

گر بر واعظ شهر این سخن آسان نشود/ تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود


آقا مرد این ره نیستی. بزدل تر و ناتوان تر و نامرد تر از اونی هستی که بخوای تو این مسیر قدم برداری.

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف/ مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی


حالیا مصلحت وقت در آن می بینم/ که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم/ یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم/ تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح/ شرمسار ز رخ ساقی و می رنگینم

سینه ی تنگ من و بار غم او؟ هیهات/ مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر/ این متاعم که همی بینی و کمتر زینم


نهایت امری که از دستم بر بیاد:

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان

باشد کزین میانه یکی کارگر شود


ببخش بابت ناتوانی ام و ببخش بابت پا از گلیم خود دراز تر نمودن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۵
نرگس فتان

:))

چه قدر نازک دل شدی پسر! 

چنان از یه حرف آشفته می شی که انگار مار نیشت زده باشه.

خجالت داره.

لابد لزومی نداره دیگر.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۱۰
نرگس فتان

آب کم جو، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آبت از بالا و پست

---

هر چند حسن این نوشته ها به موجز و مختصر بودنشان است و هر کس به حد حوصله ی خود از این معانی باید کام جویی کند و الحر یکفیه الاشارة، ولی حال که این را گفتم، منظورم را هم بیان خواهم کرد. چرا که تجربه های پیشین نشان داده که حکمت اغلب این سطور جز از دیده ی تیز بین اندکی، غالبا برای سایرین مکتوم و پنهان می ماند و نویسنده را به جنون و استهزاء می گیرند، غافل از اینکه «و ما صاحبکم بمجنون» و یا «ما بصاحبکم من جِنّة».


تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش.


و اما جویندگی آن است که خود در طلب آب باشی. و این یعنی تو در خود توان می بینی که بروی و بگردی و آبی باشد و نهایت امر بجویی و کامروا گردی.


اما تشنگی امر دیگری است. وقتی خود را ناتوان و مضطر و تشنه بیابی، حد واقعی توان خود را که همان ناتوانی است دریابی و تمام وجودت خواهش و تمنا شود و بفهمی که، «حافظ نه حد توست این لاف ها زدن»، آنگاه است که برای تلاش خود اصالتی نمی بینی، آنکه باز می کند قفل هر دری را، آن که حل می کنی هر مشکلی را و آن که ازین ستون تا ستون دیگر فرجی می رساند، کس دیگری است.


جویندگی تو را آن قدر بدنبال سراب ها می دواند تا خسته شوی و آخر سر در سر سودای سیراب شدن و سیراب کردن جان دهی.

این وادی دراندشت مهلکه هر کسی است که برای خودش کباده می کشد.

به یاد بیاور پسر نوح که گفت: "من" بر آن کوه بلند می روم تا ازین سیل در امان باشم.

غافل از آنکه:" ان ارادنی الله بضر هل هن کاشفات ضره؟"


هر چقدر هم هدف از اعمال رضای خدا باشد، باید اقرار کنی که:"و ما توفیقی الا بالله، علیه توکلت و الیه انیب"

این که بگویی من این کار را می کنم، اصلا این که بگویی من، یعنی که کارت می لنگد. "خود را بر در بگذار و در آی"


از خدا تشنگی بطلبیم و غره نشویم به تلاش و استعداد و معرفت و همت خود! 

تمّت

19/3/94


پ.ن: این میان نه تنها از خود و تلاشت باید بگذری، گاها باید از نام و جان خود هم بگذری.

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته ی او نیک سر انجام افتاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۱
نرگس فتان

این سوال ها باید پاسخ داده شود در زمان مقتضی.

1- رذیلت اخلاقی نوعی ناتوانی است یا یک انتخاب؟ 

2- برای بعضی افراد شرایط زندگی به گونه ای جبرآمیز منجر به قرار گرفتن در موقعیتی نامناسب است که در آن موقعیت مسئله ای به نام اخلاق مطرح نمی شود. معنای زندگی برای این افراد چگونه است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹
نرگس فتان

تش من کار غم اوفتا، نیله که جا بگیریم

تی یکه دی بنشینیم و گپ دل بزنیم

-----

آتش در کار غم بیفتد که نمی گذارد یک لحظه آرام بگیریم

کنار یک دیگر بنشینیم و حرف دل بزنیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
نرگس فتان

در کوی نیک نامی مارا گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۸
نرگس فتان

من گمان می کنم تنها زندگی کردن سخت است.

من گمانم این است که زندگی برای یک نفر، برای یک انسان سخت است.

و فکر می کنم، دنیا همه اش غربت است.

و آدم در غربت که نباید تنها باشد.

و خود را، تک و تنها به دست باد بسپارد.

به نظرم، آدم نباید توی غربت، خودش را تنها کند.

تنهای تنها.

و فراموش کند تنها تکیه گاهش را. پناهش را. آرامَش را.

وحشت است دیگر.

اگر چنین کند، چه نادان است انسان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۱
نرگس فتان